سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

محضور اخلاقی

داشتم به سرعت در خیابونی که از انبوه ماشینها قفل شده بود پیاده میرفتم تا خودمو به سر قرار برسونم که یه مرد میانسال گفت: آقا میشه یه کمکی بکنی که این بارها رو ببریم؟ قبول کردم یه مقداری که رفتیم سر درد و دل پیرمرده باز شد که الان باید پسرم بیاد کمکم کنه و اینا, من بهش گفتم راستش ما هم همینیم. بعد اما مواضعش رو کمی تعدیل کرد که اما اونم گرفتاره بالاخره, خونه شم دوره و اینا. در همین گیر و دار دوستم زنگ زد که کجائی؟ مرده متواضعانه گفت: اگه کار داری مزاحمت نمیشم.خب اینجاست که آدم درگیر یک محضور اخلاقی درست و حسابی میشه. آیا باید به عهدم وفا کنم یا اینکه همچنان به کمک به ایشون ادامه بدم؟ البته برای من تصمیم گیری در این مورد زیاد طول نکشید, از پیرمرده عذرخواهی کردم و خداحافظی. خودمم میدونم که آدم بدی هستم!
پانوشت:من چيزي را در خودم كشتم, چيزي كه مهمترين بخش زندگي من بود, يه چيزي هست كه بيانش غير ممكنه ,چيزي شبيه اينكه آيا مهمترين چيز همه چيز من نبود؟ آيا عوض شدن همون مردن نيست؟

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

آیندهء فرویدی ما

از میدون ولیعصر که آدم سرازیر میکنه به سمت چهارراه چیزی که به وفور به چشم میاد انبوهیست از مجتمع های تجاری تازه ساز و بعضا در حال ساخت که بر بافت قدیمیتر این محدوده سنگینی میکنه و خبر از تغییرات ماهوی در آینده نه چندان دور میده. به هر حال در همان آینده موهوم قراره که 3 خط مترو از اینجا رد بشه و دسترسی رو به این مناطق تسهیل کنه. اما صرفنظر از اینکه اساسا چقدر این شهر ظرفیت خرید از اینهمه مجتمع رو داشته باشه این شرایط بیشتر خبر از کمبودها و عقده های مردمی داره که نمیدونند پس از 30 از انقلابشون چگونه نیاز به کلوبهای شبانه, دیسکوها و همهء اونچیزی که روزگاری برچیدند را پاسخگو باشند

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

یک سکه چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟

با عجله سوار اتوبوس شد, به کیفش نگاه کرد و دید بلیت نداره. با یه 25 تومنی در دست به پسره که نشسته بود گفت:ببخشید بلیت اضافه دارین؟ با بی تفاوتی گفت: نه! در همین حین یه پیرمرد با شخصیت که همونجا وایساده بود گفت: بلیت میخواین؟ -بله بله! اونهم از جیبش یه بلیت در آورد و بهش داد. سعی کرد سکه رو بهش بده اما اون امتناع کرد اونم سعی کرد سکه رو بذاره تو جیب کت پیرمرده ولی سکه از لبهء جیب سر خورد و افتاد پائین! همه چی خراب شده بود, از پیرمرده تشکر کرد و روشو برگردوند ولی فکر و ذکرش پیش سکهه بود, 25 تومن از وجه مملکت, هزینهء ضرب و ... با خودش میگفت: خدایا چرا همهء افکار احمقانه باید فقط به ذهن من هجوم بیاره؟ اگه پیرمرده نبود تو همون شلوغی هم خم میشد و سکه رو برمیداشت اما جلو اون اصلا روش نمیشد. ایستگاهها یکی پس از دیگری طی میشد و اون میگفت که چه کارهایی احیانا میتونه انجام بده؟ خوشبختانه ایستگاهی که میخواست پیاده بشه مقصد پیرمرده هم بود و اون زودتر پیاده شد, اونم بسرعت سکه رو از کف اتوبوس برداشت و وقتی پیاده شد در حالیکه به خودش سقلمه میزد گفت: دیگه نباید اینجوری بشه, میغهمی؟

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

تثبیت مرزها برای یک امپراطوری از هم پاشیده

اینجا من و چند تا از دور و بریها که سر جمع به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسند دنیا رو در کنار هم می گذروندیم همون موقع که ریچاردها مری بویلن ها رو در آغوش می کشیدن و کاترینها سودای قدرت طلبی در سر می پروراندند. ما نظاره گر ظهور و سقوط امپراطوریها و فاحشه ها, معصومیت گناهکارها و فساد لذت طلبها بودیم و اونقدر انصاف داشتیم که خیلی از بدیهای اونها و خوبیهای خودمون رو به حساب تقدیر بگذاریم. حالا هم اگر تقدیر و آدمهاش از وقاحت سیری ناپذیر این بازیگرهای کهنه خسته شدند و می خواهند که نوبت رو به گوشه نشینان آلتونا بدهند باید بدانند که امثال ما اگرهم پا در این راه بگذاریم خیلی بعید و دیر خواهد بود برای مرعوب شدن به اون کهنه فسادهائی که مفسدین عالم زرنگی خودشون میدونند و سخت تر از اون فراموش کردن اینکه ماها اگر سرمایه ائی داریم همانا زخمهائیست که فکر میکردم به محض عوض شدن شدن شرایط فراموش بشوند اما اونها به من ثابت کردند که خیلی عمیقتر از این صحبتها هستند حتی عمیقتر از اینکه یکسال رو اردوگاه های کار اجباری مجبور به دیدن قطارهائی باشی که به سوی سرزمینهای آزاد در حرکتند.

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

اعتبار تمام نشدنی

تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با خودش میگفت: اگه این ایستگاه صدر راه افتاده بود... . گفته بودن تا شش ماه دیگه راه میفته و اون میدونست که این این فاصله کمتر از یک سال و نیم نخواهد بود و در این جغرافیای نا امیدی انگار یک سال و نیم با هرگز فرق زیادی نداشت. یک ربع که گذشت یه پسره اومد و گفت: آقا شما هم کارت تلفن ندارید؟ با یه تلخی گنگی نگاهش کرد و گفت: چرا دارم. پسره بی معطلی گفت: قربون دستت بده من یه زنگ یه دقیقه ای بزنم اتوبوس نیومده واست میارم. هنوز یک دقیقه هم از رفتن پسره نگذشته بود که اتوبوس از راه رسید و بر خلاف همیشه ایندفعه بلیطی هم بود. احتیاج زیادی به فکر کردن نبود ,سه سالی از خریدن اون کارت تلفن گذشته بود و با همهء صحبتهائی که خودش و دوستاش باهاش کرده بودن هنوز یه سیصد تومنی ته اش مونده بوده و دیگه بیشتر جنبهء یادگاری پیدا کرده بود. سوار اتوبوس شد و از اونجا پسره رو دید که حسابی مشغول تلفن عمومی بود , لبخندی زد و یاد تعالیمی که یه زمانی فرا گرفته بود افتاد: و دیگران را به راستی و صداقت آزمایش کنید.

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

مظنون به سوظن

با بابام رفته بودیم صافکاری که بدیم ماشینو که داداشم زده درست کنند بعد اونجا بابام با صافکاره صحبت میکرد و میگفت اینو پسرم زده و اینا بعدشم که رفتیم ماشینو با اون یکی ماشینمون پس بگیریم (نرید بگید اینا مایه دارن ,قیمت جفتش با هم تازه اندازه پول یه 405 میشه) گفت آقا قربون دستت این پسرم این یکی ماشینم خط انداخته یه دستی بهش میکشی؟ که اونم یه پولیشی به اون یکی زد. بعد هی به بابام میگفت اشکال نداره حالا من اونجا یه احساس خاصی داشتم از یه طرف در نظر اونها به کارهای نکرده محکوم بودم و از طرف دیگه زیادم واسم مهم نبود یه چیزی تو این مایه ها!
پانوشت:از یه چیز مسیحیا خوشم میاد: واسه سالگرد مصلوب شدن مسیح هم عزاداری نمی کنند

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

در ستایش رسوائی

یه چیزی در مورد این آقای کردان میخواستم بگم اونم اینکه از وقتی که این آدم وزیر کشور شده یه جورائی نظرم نسبت بهش عوض شده , خب من از ایشون بعلت سابقه اش در وزرات نفت (که در پست ابداعی قائم مقام وزارتخانه عملا همه کارهء اونجا بود) زیاد خوشم نمیومد اما عکس العمل این آدم در مورد رسوائی که براش پیش اومده از نظر من عکس العمل قشنگیه یکی دو بار دیدم وقتی که از طرف خبرنگاران مورد هجوم قرار میگرفت با یه خونسردی و لبخند محوی به سوالاتشون پاسخ میداد. اساسا رسوائی در زندگی هر کسی یه موقعیت جالبیه که به نوعی باعث تطهیر و آزادگی آدم میشه.سوای این در این مدت کوتاه کارش در این پست دو تا کار من ازش دیدم که کارهای بسیار درستی بود: یکی اینکه جلوی انتشار یه روزنامهء دولتی دیگه تو وزارت کشور رو گرفت و دیگر اینکه دستور داد که وزارت کشور هر چه سریعتر برای واگذاری 23 وظیفهء مندرج در قانون به شهرداریها اقدام کنه. تازه اینها در حالیه که گویا عملکردش در پستهای قبلیش هم آنچنان بد نبوده. و حالا اینکه چهار تا احمق افراطی به جون چند تا دیگه مثل خودشون افتادن چه دردی میخواد از این مملکت دوا کنه و این بره که کی بیاد و ....

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

دور از ارزشها

وقتی با یکی از بچه ها راجع به یکی از دوستان که ماهی 800 هزار تومان حقوق میگیره صحبت می کردیم من به شوخی گفتم من اگر چنین حقوقی میداشتم دو تا زن میگرفتم. اونوقت دوست من خیلی مهربانانه و با دلیل و برهان سعی کرد به من بفهمونه که یک زندگی بسیار سطح پائین و محقر در حال حاضر چیزی حدود 700 هزار تومان در ماه خرج برمیداره. خب راستش از اینکه دوستم اینقدر آدم منطقی و محترمیه خیلی خوشم اومد
پانوشت:سخترین لحظه واسه من اون موقعئیه که یه عده چهار تا کاغذ پاره میارن و ما رو با چند تا از این دور و بریها مقایسه می کنند و ما می بینیم از کسانی که از نظر فهم و شعور از ما سالها عقبترند ولی ما علی رغم همهء توانائیها از اونها عقبیم! این چیزیه که واسه من خیلی سخته

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

کاخ سعد آباد

ما رو كه چه به كار و اداره اما يكي از دوستام يه داداشي داره كه توي يه اداره ائي كار ميكنه كه بلا تشبيه عينهو كاخ سعد آباده. يادمه يك بار كه بر حسب اتفاق با دوستم به دفتر در اندشت داداشش رفته بوديم منشيش با اشاره به مردي كه اومد و رفت تو دفتر ميگفت: اينو ديدين؟ ليسانس فوق ليسانس و دكتراشو از شريف گرفته! منم در حالي كه يه لحظه ياد ليسانس دانشگاه آزاد خودم افتاده بودم با يه حسرتي بهش گفتم: بازم خوبه, خدا كنه كه همينا بيان سر كار.
پانوشت:اين باغ قلهك هم نمونهء خوبيه از ناسيوناليسم احمقانهء ايراني.شما يه لحظه فكر كنيد كه اگه اين باغ دراندشت دست انگليسيها نبود تا حالا چه بلائي سرش اومده بود؟ اينها حالا به هر ترتيب اومدن و اين ذخيرهء زيستي رو براي تهران حفظ كردند اونوقت ما با كمال پر روئي ميگيم: شما به چه حقي.... خب! با يه انقلاب ديگه چطورين كلا؟

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

انگاره هاي ضروري

سياستمداران در مواجهه با تغيير و تحولات شرايط به سه دسته تقسيم ميشوند: دستهء اول كه صادقانه تغييرات رو مي پذيرند و به مقتضيات زمانهء جديد تن ميدهند دستهء دوم كه از هر گونه تغييري خودداري و بر روي اصول خودشان پافشاري مي كنند و دستهء سوم كساني هستند در ظاهر يكسري تغييرات رو مي پذيرند اما در حقيقت در پس پرده قصدشون سازشكاري تحت هر شرايطي براي بقا و پياده كردن منويات شيطاني خودشونه. به هر حال با اينكه بديهيه كه مشكل اصلي هر جامعه اي با دستهء سومه اما انگار اينجا مشكل بزرگتر اينه كه كسي نميخواد به خودش زحمت بده و اين افراد رو از هم تفكيك كنه
پانوشت:ميگفت يارو تو اظهار نامهء اقتصاديش پر كرده خونهء 100 متري تو يوسف آباد بقيمت تقريبي 35 ميليون تومان!. بابا خوب چرا اينجوري؟ يه دفعه كلا بزن زيرش بگو خونه نداريم ديگه!

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷

جاي خالي

من يه سوالي داشتم از سر كنجكاوي و اون اينكه چرا تو اين مملكت كسي حتي قد يه 100 تومني هم گذشت نداره؟ چرا كسي بجاي تخفيف گرفتن و چونه زدن فكر اين نمي افته كه مثل خارجيها بگه كه "بقيه اش مال خودت"؟

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

آخرين كله خراب

چند روز پيشا تلويزيون داشت سخنراني آقاي احمدي ن‍ژاد رو در جمع سرداران سپاه پخش ميكرد اولاش كه همون حرفهاي كليشه اي هميشگي بود رو زدم اونور اما آخرش كه شروع كرد به زدن حرفهاي خودش حسابي جذبم كردم و همينجور با ديدنش داشتم مي خنديدم, ديدم با همهء كارهائي كه اين آدم كرده من هنوز كه هنوزه از نحوهء صحبت كردنش خوشم مياد, يه صلابت و اعتماد به نفس خاصي داره. به هر حال من و امثال من هنوزم اينقدر كله خراب هستيم كه بقيمت همرنگ جماعت شدن از خودمون بر نگرديم

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۷

دشمن در پشت دروازه ها

اين داداش من 8 سالشه ديروز ديدم دوستش تو خيابون يه سگ بغلش كرده كه داره گوشش رو گاز ميگيره گفتم بيا! ما يه عمري با هر فرقه اي نشست و برخاست كرديم يه سگباز توشون نبود حالا اين بچه هشت ساله واسه ما رفيقاي مثلا با كلاس پيدا كرده.خلاصه من كاري ندارم كي سگ بازه و كي نيست اول و آخرش اينكه ما ازين فرقه نبوده و نيستيم

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

بقايا

در مورد اين فيلم تيغ زن هم بايد بگم كه اگر چه در مقايسه با هوو شايد خيلي غير منسجم تر و بي و سرو ته تر به نظر بياد اما به نظرم بر خلاف قبلي كه يك فيلم خنده دار خوش ريتم بود كه آخرش هم همه چيز به خوبي و خوشي تموم ميشد در نتيجه دليلي براي بياد آوردنش بعد از پايان فيلم نمي موند اما اين يكي با همهء گرفت و گيرهاش ميشه گفت كه جوهرهء ترا‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ژيكي داره كه باعث ميشه آدم پس از تموم شدن فيلم هم به اين راحتيها فراموشش نكنه

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۷

از راه رفته و رفتار

من از يه چيز اين مردم خيلي خوشم مياد:بشدت انعطاف پذيرند. امروزا كه مي رم ميدان انقلاب يا كه وليعصر و برق نيست سر سگ بزني موتور برقه كه گذاشتن توخيابون و كار ميكنه.اوج چنين رفتاري هم اون موقعي بود كه مي خواستن تهران رو موشكباران كنند و ما هممون اسباب اثاثمونو گذاشتيم رو كولمونو در رفتيم! خلاصه اينكه من از اين انعطاف پذيري و آمادگي خوشم مياد, همين!
پانوشت:رفته بودم كه توي راهنماي همشهري آگهي بدم بعد حقيقتش اينه كه با من خيلي محترمانه برخورد كردند, منم گفتم باشه! بعد همين جور پشت سر هم عزت و احترام و اينا به حدي كه آخرش كه داشتم ميمودم بيرون و بهم گفت:"اميدوارم كه كارتون راه بيفته" من ديگه كاملا مستاصل شده بودم و در جواب دادنش دچار تپق شدم.خلاصه اينكه ما تو اين سگدوني اينقدر خشنيم كه اصلا و ابدا آمادگي چنين برخوردهاي انساني ائي رو نداريم!

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

چيزي ميان يك و هيچ

ميدوني آقاي قاضي؟ جاودانگي هيچوقت در رئوس برنامه هاي من نبود, من هيچوقت دنبال اين نبودم كه بغل زني بخوابم تا اسمي ازم باقي بمونه. اسم فاميل من اينقدر زياده كه من تنها كاري كه ازم بر مياد اينه كه يه ذره كمترش كنم. من حتي دنبال هيچ يادگاري ائي از خودم تو اين دوران گذار نبودم, تصور من از جاودانگي هميشه چيزي شبيه اون كوچهء نزديك خونمون بود كه اسمش شهناز بود و توش نه جوبي بود و نه درختي, خونه هاش همه شبيه هم بودن با يك نماي سنگ سرد و 2-3 طبقه. آخرين بار كه از اونورا رد شدم كوچه شهناز رو با كل خونه هاش خراب كرده بودن و جاش فقط يه چالهء بزرگ بود كه همونم تا الان حتما پر شده.ولي با تمام اين حرفها من تازگيها از مرگ خودم, از مرگ خودم كه نه از فراموش شدن يادم پيش بعضيها-چيزي ميان يك و هيچ- بد جور ناراحتم من اگه ميتونستم برميگشتم و بعضي از پيچ مهره ها رو سفت ميكردم شايد كه توي اين مسير چيزي عوض بشه. به هر حال من هيچوقت بازيساز خوبي نبودم اما اميدوارم كه تونسته باشم حداقل چند تائي از بازيها رو بهم بزنم.

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

انساني, زياده از حد انساني

زندگي من اون آهنگ راكي نيست كه از فرط محبوبيت جنده شده زندگي من اون اون آهنگ شاد و دم دستي ائيه كه همه با هاش حالشونو مي كنن و ميرن پي كارشون اما من با شنيدن متن شعرش گريه ام ميگيره. احساساتي شدن من احساساتي شدن من عينهو همون فيلمهاي درجه 3 ميمونه هيچكس جديش نميگيره مشكل اين نيست كه من و امسال و من سناريوي زندگيمونو سرسري نوشته باشيم مشكل از اونجائي ناشي ميشه كه منطق حاكم بر زندگي ما يك جوره ديگه اس مثل فيلمهاي اد وود با اينكه براي كارهاش با جون و دل مايه مي گذاشت اما در نهايت از نظر ديگران فاجعه بود. خب ميدوني؟ همهء اينها بر مي گرده به يه نسبتي كه ما بين خودمون و شرايط و خدا بر قرار مي كنيم

من همان كسيم كه هميشه از احساساتي بودن فرار ميكردم اما الان از هر دختر بچهء تازه بالغي هم احساساتي ترم فقط بخاطر تو اي خواهرم. قضيه اين نيست كه من به خواهر خودم نظر داشته باشم يا اينكه تو خواهر روحاني باشي قضيه همون چيزيه كه حتي خود تو هم باورش نخواهي كرد ماداميكه بين ما اتفاق بيفته و در آن هنگام نگاه سرد و بي تفاوت تو نيشتر هاي نيستي را گوارا خواهد كرد

نياز من سر چشمهء تمامي فسادها و خواستن من سر آغاز تمامي نا اميديهاست

بالاخره يه روزي خود ماها يا بچه هاي شماها پيدا خواهند كرد تونلهائي رو كه قلبهاي ما رو هر از گاهي و گهگاه بهم متصل ميكرد

من عميقا احساس ميكنم كه هميشه و همه جا يه چشم شوم دنبال شعله هاي كوچك خوشبختي ما بود اگه تو ميشناسيش اگه ميدوني كه راسته فقط به من نشونش بده قول ميدم كه ببخشمش فقط ميخوام بدونم كه اون يه نفر خودم نبودم همين!

ميدوني؟ من هميشه به اون لحظه فكر ميكنم به اون لحظه اي كه جاي من و تو عوض شد به اون لحظه اي كه حتي جاي من با خودم هم عوض شد من شجاعت اينو نداشتم كه با بديهاي خودم روبرو شم گاهي بخاطر همين تو رو مقصر دونستم من بابت اون روزها و اينروزها و تمامي روزها ازت معذرت ميخوام اما باور كن كه اين اظهار تاسف بابت برگشتن به هيچ نقطه اي و شروع هيچ نقطهء ديگه ائي نيست من فقط ميخوام شياطين وجود خودمو بكشم اينم خودخواهي حساب ميشه؟

من تازه تازه و كم كم دارم مي فهمم كه ابراز احساسات كردن چه كار خوبيه من تازه دارم ميفهمم كه تخليه شدن چيه من تازه دارم ميفهمم كه دوست داشته نشدن آدمهاي زشت يعني چي؟ من تازه دارم ميفهمم كه چرا مرگ اون صد هزار نفر قد اينكه تو ديگه منو هرگز دوست نخواهي داشت برام تاسف بار نبود

اينكه همه چيز رو دوشرطي و دو گانه كرديم صرفا براي اين بود كه راه ديگه ائي هم وجود داشته باشه كه انصافا همچين راهكار بدي هم نبود

ببين من عقيم بودم نه بخاطر اينكه فرزندي نداشتم فقط بخاطر اينكه هرگز نتونستم انعكاسي از خودم رو تو چشمان تو ببينم

اينكه من زود ميسوختم بخاطر اين بود كه همانند خرمنها خشك بودم اما بدتر از خشكي من اين بود كه هرگز حتي اين سوال هم به ذهنت نرسيد كه من چرا بعد اينهمه سوختن هنوز هم تموم نشده ام؟

من اين معجزه رو ستايش ميكنم, اين معجزه كه مثل كشتن يك انسان سرد و بيرحمه. من بيگناهم ,حتي اگر ستايشگر يك جنايت بوده باشم

من اگر كلمه اي نوشتم حتي كلمه اي
اگر حرفي زدم حتي حرفي
فقط و فقط بخاطر اين بود كه از تنهائي زجر كشيدن ميترسيدم

من ترسهاي وجودم رو مثل ملوانان شوم به دريا انداختم باشد كه فراموش كنم تمام آنچه را كه هميشه همراهم بود

باغ دشنه ,دشنه, دشنه
باغ خنجر, خنجر ,خنجر
باغ سردي, باغ زردي
باغ تنهائي هاي سطحي, باغ هرزه گيهاي عميق
باغ كشتن
كشتن بي مهاباي لحظه ها به اميد طلوع
طلوع سرد و آرام مرگ در سپيده دم شبي ديگر

من هر جور كه حساب ميكنم, از هر طرف كه نگاه ميكنم مي بينم كه علاقمند شدن من به تو يك روند تدريجي بود پس تو چطور به اين ناگهاني از من متنفر شدي؟

من ديشب خواب آينده رو ديدم من ديشب خواب آينده رو ديدم بوي نفرت ميداد خيابونها و دور و بري هام همه حيوون بودند و قتي نصف شب از خواب بلند شدم و بهش فكر كردم ديدم اين هموون آينده ائيه كه من هميشه عادي تلقيش ميكردم شكستم

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

شرايط تحريمي

نميدونم شما شنيديد يا نه اما يه جا خوندم كه از وقتي وضع تحريم مملكت اينجوري شده اكثرا تجار و اينا دارن كار خودشونو از طريق حواله و سفته و اينجور چيزا پيش ميبرن حالا منم ديروز داشتيم با دوستم در مورد گروني خرج و بيكاري و اينا صحبت ميكرديم كه ديديم لااقل يه چيزي حدود 90% دور و بريهاي ما جيره خور باباشونن و جالب اينكه اكثرشون هم با باباهه قهراند و كل كل دارند و ... در نتيجه مجبورند كه از باباشون از طرق غير مستقيم مثل دستي گرفتن از مادر و غيره روزگار بگذرونند.نتيجه اينكه چه شباهت عظيمي هست بين ما و مملكت كه هر دو جيره خور و محتاج خارجيم اما دست از پررو بازي بر نميداريم و زير زيركي كار خودمونو ميكنيم.عجب!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

بحران تجربه

در نظر اول شايد دايره زنگي يك فيلم انتقادي به نظر بياد در مورد آسيبهاي ماهواره اما به نظرم اين فيلم بيشتر ميخواد سير تكوين يك فرايند اجتماعي رو نشون بده و كنكاشي باشه در مقولهء اعتماد. اكثر آدمهاي اين فيلم با جامعهء خودشون در يك سنتز رفت و برگشتي بسر مي برند اما وجود يك عامل كنشگر(شيرين) در اينجا تنظيم كنندهء عكس العملهاي اونها ميشه.تقريبا تمامي قربانيان خودشون بنوعي در باز شدن پاي اين عامل به آپارتمان موثرند و اونهائي كه از اين چرخه بر كنارند كمتر دچار آسيب مي شوند مانند اون جوان فيلمساز و يا پسرك سرايدار. شايد تنها قرباني اين داستان شخصيت ممد باشه كه قرباني احساساتش شده اونم با صداقتي كه حتي خود اون دختره رو هم تحت تاثير قرار ميده
پانوشت: ديگه اينقدر هناق كم تجربگي و بي برنامگي گردن اين مملكت رو گرفته كه وقتي سر كلاس تنظيم استاده پرسيد: خب به نظر شما يه دختر جوون بهتره با يه پيرمرد 70 ساله ازدواج كنه يا يكي هم سن خودش بي معطلي جواب دادم :پيرمرده استاد! آخه اون تجربه داره!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

اكنون

پسره تو اتوبوس نشسته بود و در حاليكه داشت همشهري جوانشو ورق ميزد و هدفونش تو گوشش بود نوشابهء سياهشو قلپ قلپ مي خورد و به مني هم كه بغل نشسته بودم سعي ميكردم كه هي سر تو مجله اش بكنم اعتنائي نميكرد, بيخيال اينكه راننده داره با زنهائي كه اومدن تو مردونه نشستن دعوا ميكنه و چه و چه... پيش خودم گفتم خوب واسه خودش حال ميكنه و تو حال خودشه.ياد حرف اون يارو افتادم كه ميگفت: اونهائي كه الان نميتونن از زندگيشون لذت ببرن هرگز نخواهند تونست چون اينها توانائي تطبيق خودشون با شرايط رو ندارند.
پانوشت:و يكي از اون توهمات احمقانه تو اين مملكت اينه كه تو فنلاند و ‍ژاپن و چين و همهء دنيا همه 1100 دستشونه و اين گوشيا رو فقط ميسازن كه صادر كنن اونوقت كي با موبايلش به اينترنت وصل ميشه و ايميلاشو چك ميكنه ا... اعلم.يكي نيست بگه كه خب اگه قرار يه ذره فكر كنيم كه وضعمون اين نبود آخه!

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

آن خليج فكسني زوار در رفتهء خجالت آور

بلندترين برج جهان, بازيهاي آسيائي, مسابقات فرمول يك ,مسابقات بين المللي تنيس ,ايجاد شعبهء موزه لوور, ساخت ورزشگاه براي باشگاه آرسنال , ايجاد شركتهاي بين اللملي و معتبر هوائي, جذب سالانه ميليونها توريست و ميليونها دلار سرمايه و .... بازم بگم؟ اينا همه كارهائيه كه همون اعراب حاشيهء خليج فارس براي خودشون و اين خليج انجام دادن اونوقت ما چيكار كرديم؟ 4 تا نقشه قراضه و ادعاهاي حال بهم زن.صدا هم از جائي نيست كه در نياد امروز گوگل ديروز نشنال جئوگرافيك فردا هم موزهء لورر! ما چيكار كرديم بمبهاي كسشعر و پتيشن امضا كردن.جالبه ملتي كه واسه انتخابات مملكت خودشون حتي در حد يه پتيشن هم ارزش قائل نيستن زرت و زرت بيانيه امضا ميكنن!
به هر صورت مدتهاست كه همه اين خليج رو صرفا خليج صدا مي كنن پس زيادم لازم نيست به آب و آتش بزنيد.اما سينه چاكان و عاشقان اين نام بهتره بدونن كه اين قضيه هم از بركات همون انقلابي كه خودمون كرديم و الا اونموقع كه شاه تو كيش قمار خونه هاي آنچناني راه انداخته بود كل سواحل جنوبي بيابانهاي لم يزرعي بيش نبود

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

سازگاري

آرايشگاه نيست ,سلمونيه.تند و تند كلشونو به ثمن بخس ميزننو يا علي. اگه دير يعني دم نهار هم بياي مي پيچونن كه ديگه نميرسيم. يكيشون با ادبه و از اونائي كه دير ميان با خوشروئي عذر ميخواد اما اون يكي با كسي تعارف نداره, مرده محترم و با ادب مياد كه اومدم نوبت بگيرم برا پسرم كه يه ربع ديگه تعطيل ميشه, ميگه نچ يه ربع بعد دو تا بچهء خوشگل ميان تو كه تا مياد دكشون كنه چشمش به جمال ننه خوشگلترشون روشن ميشه :
-وقت دارين؟
-بله چرا كه نداريم فكر كنم يكيشونو برسم بزنم
آخه اينكه شوهردار, توكه زن دار, من به تو, تو به كي؟.بقول اون پيرمرد هتلدار تو جنون هيچكاك:" آدم از مريضي هاي جنسي بعضي مردا حالش به هم ميخوره"
پانوشت:فرق بين قليون خوانسار با ميوه اي مثل فرق سينماي روشنفكرانه و با محتوا با سينماي عامه پسند و آبگوشتيه.چي؟ پارسال عكس اين حرفو ميزدم؟ خوب عوض شدم عزيزم!

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

حواشي مهمتر از متن

انصافا كه اين سريال مهران مديري "مرد هزار چهره" كار جالبي بود. البته من خودم نصفشو بيشتر نديدم اما اينكه بياي در اين خفقان روز افزون چنين انتقادي رو اونم از تلويزيون بكني از هر حيث قابل تحسينه. خوبي كارشون هم اينه كه مثلا نيومدن اون اشتباهي كه ابراهيم گلستان در ساختن "اسرار گنج درهء جني" مرتكب شد يعني انتقاد نعل به نعل از واقعيت رو تكرار كنن و با يك كلي گرائي و محافظه كاري مطلوب تونستن هم حرفشون رو بزنن و هم زياد كارشون توي ذوق نزنه
پانوشت:ديروز كه بليت نصف قيمت بود دم سينما آزادي غلغله بود,و بعيده واسشون اصلا مهم بوده باشه كه چه فيلمي روي پرده است بيشتر ميخوان برن ببينن كه خود سينما چه جوريه. كاري كه البته خودمم ميخوام برم انجام بدم

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

بر و بچ تقدير

يه روزي يه دختر دهاتيه بود كه يه مرده با زن و 4 تا بچه خواستگارش بود. خانوادهء دختره هم راضي بودن به اين وصلت تا اينكه جلز و ولزهاي بچه هاي اون مرده باعث شد كه قيد گرفتن اون دختره رو بزنه و اون دختره هم زن يه جووني همسن خودش شد و يه 20 سالي گذشت, حالا شوهر همون دختره نه يكي كه دو تا هوو سرش آورده.ميدوني؟ تقديره ديگه, بعضيا بهش ميگن دستني!
ميان پرده:هر چي وايميسم زير سقف آسمون كلاهم پر از بارون نميشه كه نميشه!
پانوشت:اوهوي! نذاريد ماهياتون تو تنگ بميرن ها! چه ميدونم مثلا وقتي داريد ميريد پارك گفتگو كه از هم لب بگيريد ماهياتونم ببريد بندازيد تو حوضش ديگه,باشه؟

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

مرگ در پشت چراغ قرمز

یکی بود ,یکی نبود.ما یه خان دائی پولداری داشتیم که 7-8 سال پیش اومد عید خونهء بزرگ فامیل ما که ما هم اونجا بودیم. نه گذاشت و نه برداشت گذاشت تو کاسهء پسر عمهء ما که تو چرا اینقدر کوچولو موندی با این سن و سالت؟!؟! اون بنده خدا هم از این حرف خیلی ناراحت شد ,این گذشت تا 2-3 سال بعدش که اون پسر عمهء ما بنده خدا در 23 سالگی سرطان گرفت و مرد و تا 7-8 سال بعدش که الان باشه و دختر اون خان دائی شوهر کرده همین تازه گیها, حالا نه تنها که دختره همه جوره سره از شوهرش که دست بر قضا قد شوهرش دقیقا هم اندازهء قد اون پسر عمهء خدا بیامرز ما هم هست .خلاصهء حالا هر چی که هست و هر چی که نیست خان دائی از این وصلت حسابی ناراضیه اما هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد. به هر حال نتیجهء اخلاقی اینکه هیچوقت دیگران رو مسخره نکنید چون حتما یه جورائی به سرتون میاد!
پانوشت:فکر کنم دیروز پشت چراغ قرمز یه نفر مرد.ما پشت چراغ بودیم که دیدیم که چراغ سبز شد اما ماشینهای جلوی ما حرکت نمیکنند, از بغل که انداختم دیدم رانندهه سرشو گذاشته رو صندلی و تکون نمیخوره. ما که نمی شد وایسیم اما خدا کنه زیاد مشکل جدی ائی براش پیش نیومده باشه, هر چند که تجربه نشون داده که توی این دنیا خوش بینی مصادفه با حماقت!

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

گنگ خواب دیده

در اون شبی که قرار بود چهارشنبه سوری باشه مام در گوشه ای نشسته بودیم و می خوردن حریفان رو نظاره میکردیم که دو تا پیرزنه اومدن و به ما ملحق شدن. صدای انفجار از هر سو بگوش می رسید که یکی از پیرزنا گفت:یعنی میشه شماها یه انقلاب دیگه راه بندازید تو این مملکت؟ ما رو میگی؟پیش خودم گفتم تو رو خدا ببینا! یه بار رفتن انقلاب کردن و مملکتو همه جوره ترکوندن حالا دنبال بقیه اش میگرده! والا حالا خوبه که یه پاشم لب گوره و این حرفها رو میزنه!
پانوشت:یه اتفاق بدی افتاده! یه فیلمی بود که فقط من دیده بودم و خیلی هم فیلم قشنگی بود اما حالا هر چی فکر میکنم یه ذره از داستانش رو هم یادم نمیاد.من یه چیزی رو که خیلی دوست داشتم حتی دیگه نمیتونم به یاد بیارم و این فاجعه اس!

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

آخرین روزهای جمهوری

یه مقاله میخوندم که توش یه سوال جالبی رو مطرح کرده بود: اینکه چرا وقتی فوتبالیستها وقتی یه فرصتی گلزنی رو از دست میدن دست به موهاشون میکشن؟ آیا تو اون شرایط میخوان موهاشونو مرتب کنن؟ یا متلا چرا وقتی اخراج میشن دستاشونو جلو صورتشون میگیرن؟ در ادامه نویسنده میگفت که تمامی اینها به نوعی برای ارضا حس لامسه انسانه که که یکی از حواس پنجگانه اس وارضای اون نقش مهمی در آرامش بخشی داره.خب انسان در هر دوره بنوعی این نیازشو باید ارضا کنه و این نیاز در هر کسی هست که با خیلیا هم قابل بر طرف شدنه اما اگه قرار باشه من کسی رو بطور خاص بغل کنم باید بگم که گوشه گیر و خجالتی تر از این حرفام و در نتیجه فکر کنم الان فقط یه نفر باشه که بخوام بغلش کنم که احتمالا اون یه دونه رم اون نخواد!! اما از این گذشته و در راستای همون مقاله هه ما برای بغل کردن همه دربست آماده ایم و مخلص همه هم هستیم!
پانوشت:تو خیابونا بوی فتنه و توطئه به مشام میرسه و سلطهء شیطان بر جمهوری هر روز بیشتر و بیشتر میشه, من از اینهمه فساد خنده ام میگیره و پیش خودم فکر میکنم: خب عمر این دوره کی تموم میشه به نظرت؟

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

بازبینی انتقادی یوسف و زلیخا

خب اینکه هی از از یوسف بابت دست رد زدن به سینهء!! زلیخا تعریف میکنن به نظرم کاملا بی مورد و بچه گانه اس . در یک بازبینی منطقی شرایط می بینیم که یوسفی که یه عمری در کنعان وردست بابای پیغمبرش عینهو بچه مثبتها زندگی کرده بوده چطور می تونسته در یک برخورد ناگهانی با زن برهنه ای به زیبائی زلیخا کاری صورت بده؟ والا اونکه پسر پیغمبر بوده خیلی از اون زرنگتراشم در مواجهه با چنین فرصتی کپ میکردن, تازه اینم داشته باشید که زلیخا شوهر داشته( بعد 2500 سال هنوز که هنوزه این قضیه واسه اهلش تابوئه) و شوهرش ارباب قدر قدرتی بوده به اسم عزیز مصر! در نتیجه اینکه یوسف هیچ هنری نکرده بوده! قصهء یوسف به نظرم فرازهای بسیار بهتری داره که از اونها میشه به بریده شدن دست زنها بر اثر دیدن یوسف یا قضایای تعبیر خواب اشاره کرد و تاکید بر قسمت مذکور بیشتر حکایت از حشری بودن اهل فن داره به نوعی!
پانوشت:راستی فکر کنم شوهر خالمو دیدم تو خیابون, با بابام عینهو کارد و پنیرن و سر همین تو 10 سال گذشته یکبار اونم در حد 3-4 دقیقه بیشتر ندیدمش. تو خیابون داشتیم از کنار هم رد میشدیم که یه نگاه سریع به هم انداختیم, قیافهء اون حسابی داغون بود و قیافهء من از اون داغونتر. اما خب تو چشمامون یه چیزائی بود که ما رو به گذشته های خیلی دور حوالت میداد

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

!ذهن خود را آزاد کن

واقعا اینکه میگن آدم باید سعی کنه که مرزهای ذهنی خودشو پشت سر بذاره و در بند متوهمات ذهنی خودش نباشه حرف درستیه اما این چیزیه که ماها کمتر بهش توجه و کمتر از اون بهش عمل می کنیم. قضیه خیلی ساده است خب مثلا وقتیکه خونهء ما زمینش شده متری دو میلیون خب بدیهیه که فرشته شده باشه متری شش میلیون اما هضم کردن چنین عددی تا مدتها برای من راحت نبود, اگه خودم باید حدس میزدم نهایتا می گفتم 4-5 میلیون.به هر حال داستان شوهر کردن این دختر خوشگل تحصیلکردهء اولترا مایه دار خانوادهء ما هم یه چیزی تو همین مایه هاس نتیجه اینکه وقتی الان نرخ معمولی مهریه رو 1000-1200 سکه دور میزنه خب بایدم مهریهء این عزیز مون 3300 سکه باشه اما خب با تمام این اوصاف این نرخ ما رو حسابی شوکه کرد.من باز میگم موضوع اصلا اینا نیست موضوع همینه که ما باید افقهای دید خودمون رو گسترش بدیم و برای هر شرایطی آماده باشیم همین!
پانوشت:در هنگامهء طی طریق با یکی از رفقای مشفق مواجه شدیم با به ظاهر دوشیزه ای با منظری بغایت خلاف آمد عادت.موافق گفت:آخر تا کی از این خواهد بود؟ گفتم مر او را: خمش! که سوای اقتضای شباب بر جلوه گری ,مجاهدت او بر این دگرگونی مرا به یاد امی واینهاوس می اندازد همی. حال اگر به تمامی او نشده همین که از همرنگ جماعت شدن استنکاف نموده او را اجریست ماخوذ!

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

در مدرنیته عشق نمی بارد

سوار بی.ار.تی شدم این چند روزا چند بار.هر چی شلوغتر که میشه هم خشونت و هم شوخ طبعی به طرز قابل ملاحظه ای افزایش پیدا میکنه اما تو مترو هزاری هم که شلوغ بشه صدا از کسی در نمیاد منظور اینکه میگن تو خارج عاطفه و اینا نیست سر همین چیزاست دیگه سیستمشون پیشرفته اس اگه ما هم کارمون درست بود عینهو سگ و گربه از سر و کول هم بالا نمیرفتیم
پانوشت:تو تلویزیون میگه ما از کشتار برادران مسلمونمون تو غزه متاسفیم. من موندم ما چرا تو اون 8 سالی که برادران عراقیمونو می کشتیم واسشون متاسف نمیشدیم که سعی کنیم این جنگو یه ذره زودتر تمومش کنیم؟

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

تو آن نیستی

آمریکا رو بیین! از یک سال و نیم مونده به انتخابات دارن خودشونو جر میدن. پلاکارد و کمپین و ... .صحبتهای کاندیداهاشونو اگه گوش کنی خدائی خنده ات میگیره, فوق العاده حرفهاشون کلیشه ای و کلیه در حد اینکه ما اقتصاد رو راه میندازیم و از شما در برابر شرکتهای بزرگ حمایت میکنیم و قس علی هذی . تازه همه اینها در حالیه که تو اون نظام چند لایه ای که شهردار و فرماندار و غیره هم همه توسط خود مردم انتخاب میشن و همه زیر ساختها ساخته شده و اکثر کارها هم دست بخش خصوصیه واقعا رئیس جمهور چقدر میتونه تاثیر گذار باشه؟ انتخابات ریاست جمهوری اونها شش ماه قبل از انتخابات رئیس جمهوری ماست اما ما اون که هیچی انتخابات مجلس که همین هفتهء بعد هم هست رو اساسا به تخممون نمی گیریم.حالا بعضیها میگن آقا اونجا دموکراسیه و اینجا فلان, آره اما خدائی نمیشه گفت که اینهمه که اونها واسه زندگیشون برنامه دارن و اینهمه که ما بیخیالیم در سرنوشتمون بی تاثیره
میان پرده:دوست عزیز! من احمق فکر کنم روزی 3-4 ساعت مطالعه میکنم اما همش نه که چرت و پرتهای سیاسی و مطالب مجلات و ایناست در نتیجه دو ساله که یک کتابم نخوندم.زندگی من تو اخبار احمقانه و سطحی, دسته بندیهای زود گذر و وطن پرستیهای احمقانه به سرعت میگذره و منم کاری از دستم بر نمیاد
پانوشت:والا اگه کسی خونده باشه ما قبلا هم در مورد آقای مجید مجیدی گفتیم که این آدم همونطور که از فیلماش بر میاد آدمیه که بسیار جبر گراست . حالا شاهد عینی حرفهای ما رو میشه در برخوردش با اندیشه های سروش دید.یه چیزی رو جدی میگم من مطمئنم که اگه این نظریات سزوش رو با خیلی از رفقای خودم که بچه های پائین هستند و خیلی هم اهل هیئت و اینجور حرفها مطرح کنم مطمئنم که برخوردشون بسیار منطقی تر و بهتر از ایشونه. که مطمئنا قسمت زیادی از چنین رویکردی از خود بزرگ بینی و بی جنبگی ایشون ناشی میشه که اینم چیز تازه ای نیست چه اونجا که توی یه مجلسی میخواست از خاتمی تجلیل کنه با ادعای اینکه من هنرمندم و به دنیا از زاویهء متفاوتی نگاه میکنم اینچنین داد سخن داد که که ای آقای خاتمی من میخوام از ناکامیهای شما تشکر کنم و....

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

صلیب شکسته

تو خیابون یه مرده با یه قیافهء فوق العاده زشت و دفرمه داشت گدائی میکرد. مردم هم پشت سر هم بهش کمک میکردند, اینقدر سریع که بیشتر به پرداختن کفاره میموند تا هر چیز دیگه!
میان پرده:دوست عزیز میگم این وسطا باید یه اتفاقی افتاده باشه نه؟ یه اتفاق بد! و الا چه جوریه که دیگه سوراخهای رو دیوار هم می شینند و اسکار رو نگاه میکنند اونوقت من هنرم اینه که 12 ساعت بعد بزنم یورونیوز که ببینم کیا برنده شدن؟ به هر حال منکه بیشتر از بیحالی خودم از شور و اشتیاق بقیه تعجب میکنم
پانوشت:ببین راستشو بگم؟ من از این دهاتیها که میان تهرون بدم میاد. از اون لهجه های ضایعشون ,از اون لباسای تابلشون... نمیدونم اما گاهی مثل نازیها به پاکسازی نژادی هم اعتقاد پیدا میکنم

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

دیالکتیک رنج و لذت

فیلم اورژینال اینروزها کم پیدا میشه اما انصافا که این فیلم منشی چه از نظر مضمون و چه از نظر اجرا فیلم اصیلی به حساب میاد.پوستهء ظاهری قصه در مورد آدمهای مطرود و درک نشده ائی که نمیتونن به تناقضهای درونی خودشون غلبه کنن اما در لایه های زیرین میشه گفت این فیلم یه کار فلسفیه که به بررسی مقولهء رنج و لذت در زندگی انسان میپردازه و اون فلسفهء قدیمی رو تائید میکنه که"به همراه هر رنجی,لذتی هم خواهد بود" و کسانی که از پدیرش سختیهای زندگی خودشون طفره میرن در نهایت مجبور به تحمل نوع مزمنی از روزمرگی و دلزدگی خواهند بود و به پشتوانهء همین پشتوانه فلسفی از معدود فیلمهائی که علاوه بر بیان مشکل راه حلی هم برای حل اون در آستین داره
پانوشت:Coming from conservative background.sara was surprised to see couples kissing on the street in London
از سوالات کنکور کارشناسی ارشد امسال

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

تنهائی از نوع دوم

دو جور تنهائی داریم:یکی اینکه فقط خودتیو خودت که میشه انزوا هم بهش گفت که در اینحالت تنهائی در شکل مطلق خودشه مثل اینکه آدم توی یه اتاق تنها باشه, اما یه جور دیگه اش اینجوریه که مثلا تو خیابون و اتوبوس و اینها تنهائی اینجا هم با کسی نیستی اما دور و برت پر آدمه.در بین این دو تنهائی, تنهائی اولی قطعا فساد آوره در اونجا هی می شینی و با خودت حرف میزنی, احساساتی میشی و خلا اطرافت نابودت میکنه اما در حالت دوم بعلت حضور دیگران رفتارهات یه حالت کنترل شده و معقول پیدا میکنه و این فرصت رو پیدا میکنی که نقش یه ناظر رو ایفا کنی این تنهائی میتونه نوعی آرمانی از زندگی باشه.در اینحالت مثلا تمام آدمهائی که صبحها تو خیابون از کنار هم رد میشن هم جز جدائی ناپذیری از زندگی هم اند حتی اگه با هم هیچ رابطه ای هم نداشته باشند. بقولی اصلا تعجب آور نبود که اگه فقط یه نفر روی زمین زندگی میکرد "من" دیگه معنائی نمیداشت.احساس میکنم وبلاگ من هم یه چنین حالتی رو داره
پانوشت:اولش یه چیزائی گفتی که فکر کردم یه چیزائی بلدی اما بیشتر که صحبت کردی فهمیدم که اصلا هیچی بارت نیست! (از بیانات استاد در روز دفاع از پروژه)
پانوشت2:یکی از روزنامه ها چند روز پیشا تیتر قشنگی زده بود:"پیرمردها در اسکار سرزمینی دارند!"

شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۶

آبهای مرده

خب دکتر جون! تو به من گفتی که: "بجای اینکه زور بزنی که حرفهای مفید تر بزنی این چرت و پرتهائی که به مغزت میرسه رو بنویس تا بلکن من از طریق اونا روانکاویت کنم", باشه! راستش من خیلی خیلی کم خواب می بینم اما روزا که بیدارم دائم این خیال به سرم میزنه که من یه زنی دارم که از دست من خیلی ناراحته, از اینکه چرا ما اینقدر فقیریم و اینکه من چرا مثل شوهر های مردم زرنگ نیستم.قیافهء زنم یادم نیست اما تقریبا آدم سر به زیر و مظلومیه .میدونی؟ما بچه ائی نداریم یعنی فکر کنم اصلا بچه دار نمی شیم, ما هیچ فامیلی هم نداریم. فکر نمیکنم زیاد هم همو دوست داشته باشیم, به نظرت اینا کمک می کنه به فهم صورت مسئله؟
میان پرده:دوست عزیز خدائی ما چقدر بی ادبیم؟ میدونی تازگیها چه لفظی افتاده تو دهنم؟ کی.ر تیز بازی! آخر خنده اس تو نمیری!
پانوشت:یکی از دخترائی که سابق بر این بچه محل ما بود هم بازیگر شده, منکه ندیدم اما میگن توی یکی از تبلیغای پی.ام.سی بدون حجاب اسلامی بغل یه پسره تو رختخواب خوابیده و با هم یه چیزایی رو تبلیغ میکنن....چه میدونم والا!

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

راه طولانی تا آزادی

نمیدونم شما اون حکایتی که تو کتاب بینش دبیرستان بود رو یادتونه یا نه؟ اون حکایت اینجوری بود که یکی میاد در مجلس یکی از بزرگان دین(میرزا جواد آقای ملکی تبریزی!!) و غیبتی میکنه اونهم ناراحت میشه و میگه:تو با این حرفت 40 روز منو به زحمت انداختی!.حالا داستان ما با کانال Vh1 هم یک چنین حالتی داره اونم اینجوری که یه چیزی حدود 30-40 روز پیش Vh1 در دو روز پشت سر هم یه کلیپی پخش کرد که بر خلاف همیشه از نوشتن اسم و مشخصات این آهنگ خودداری کرد منم که به شدت از سبک متفاوتش خوشم اومده بود در تمام این مدت مترصد فرصتی بودم که این کلیپ رو از اون کانال یا هر کانال دیگه ای ببینم اما خبری نشد که نشد. در نهایت ما به لطایف الحیل و از روی کارای دیگر این خواننده تونستیم که این آهنگ رو پیدا کنیم و به این درد خانمان سوز خاتمه بدیم.بقول تیمسار خسروانی: آقا شما نمیدونید که من در این مدت برای رسیدن به مشخصات این آهنگ چه ها که نکشیدم!
میان پرده:دوست عزیز هی دلم میخواد داد بزنم که:بسه دیگه! ولم کنید! اما می بینم که از شعاع یک کیلومتریم هم یک نفر رد نمیشه!
پانوشت:من واقعا از این رویکرد ساختار شکن و مستقل حسین درخشان خیلی خوشم میاد اما به نظرم پاشنهء آشیل حرفهاش اونجاست که نمیتونه دلیل منطقی ای بیاره که چرا رابطه با آمریکا در حال حاضر به ضرر ماست؟ بعبارتی یه جور هیولای الکی ساختن از آمریکا.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

آتلانتیک سیتی

این آرمانگراها واقعا آدمهای دوست داشتنی ای هستند.مثلا تو همین آمریکا, این باراک اوبامائی که تا دوسال پیش کمتر کسی می شناختش داره هیلاری کلینگتونی رو شکست میده که تو 10 سال گذشته هر حرکتش برای رسیدن به ریاست جمهوری حساب شده بوده.واقعا هم شاید برای بهبودی اوضاع آمریکا هیلاری آدم بهتری باشه اما مردم انگار این سیاهپوست لاغر ,مودب و کم تجربه خیلی بیشتر به دلشون نشسته. هر چند که از دل یه چنین انتخابهائی گاهی آدمهائی مثل هیتلر, مائو و لنین هم سر در آوردن اما هنوز که هنوزه این حس آرمانگرائی و امید به آینده, اینکه رویائی ها و گمنام ها هنوز هم میتونن برنده باشن واقعا معرکه اس!
میان پرده:دوست عزیز! من نمیدونم این چیه تو وجود ما که آخر سر هر جوری هست ما رو به تباهی میکشه حتی آدم زبر و زرنگی مثل تو رو!
پانوشت:این یارو همسایهء ما بود دکتره که من هی میگفتم محافظه کاره, آداب معاشرت بچه هاش بلد نیستند و نظمو ترتیبش حالمو بهم میزنه و اینا.برندهء جایزهء کتاب سال شده بچه ام! پا تلویزیون بودیم که دیدیم یه دفعه این رفت رو سن و جایزه رو از احمدی نژاد گرفت. اونم نه بخاطر هر کتابی ها! اطلس تالیف کرده, پشمام ریخت خدائی! حالا ما رو میگی؟ دریغ از یه تبریک خشک و خالی که بهش بگیم ,اصلا به روی خودمون هم نیاوردیم!

سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۶

تو را در آینه دوست خواهم داشت

ما خوشبختانه توی خوب دوره ای زندگی میکنیم دوره ای که تمام ائیدولوژیها شکست خورده اند و دیگه کمتر خری پیدا میشه که پشت علمی سینه بزنه و احیانا جونشو فدا کنه.میشه گفت که هممون یه جورائی فهمیدیم که هر کی هم که بیاد و بره همه سر و ته یه کرباس اند و اگه تغییری هم قرار باشه اتفاق بیفته حاصل نمیشه مگر در دراز مدت و اونهم در یک بستر آرام.بقول پست مدرنیستها که فرهنگ برتری وجود نداره آنچه که هست مجموعه ای از خرده فرهنگهاست که همشون هم میتونن جای خودشون قابل احترام باشند.خب انگار بشه در چنین شرایطی به آخرین حرفهای شاه در خاک ایران دوباره گوش کرد:
-اعلیحضرت چه توصیه ای به مردم ایران دارند؟
-حفظ شرایط موجود و انجام وظیفه بر اساس میهن پرستی
میان پرده:دوست عزیز من احساس میکنم دارم به اون چیزهائی تبدیل میشم که یه عمری دنبالشون بودم و هرگز بهشون نرسیدم, حس میکنم دارم به گاو مشد حسن تبدیل میشم!
پانوشت:خب خوبیش اینه که منو داداشم جفتمون چپ دستیمو با اینکه موس اینور باشه مشکلی نداریم...اه صبر کن ببینم این ماوس که سمت راست میز ماست که!!

یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۶

نامه ای به یک دوست عزیز

دوست عزیز! بعد اینهمه مدت و در اوج فشار همون موقع که دلم میخواست هر جوری که هست از دست خودم فرار کنم یاد تو افتادم, یاد اینکه چقدر با تو خوش میگذشت ,میدونی ما هیچوقت با هم بحثمون نشد هیچوقت! یه دفعه به این فکر افتادم که بعد اینهمه پیچوندن و دو دره بازی و بی محلی اگه یه زنگ بهم میزدی و میگفتی که بریم فلان جا من مثل همیشه لحظه ای هم معطل نمیکردم. بعضیا میگن مریضی, بعضیا میگن معتاد شدی, بقیه هم میگن زن گرفتی خودتم که یه چیزایه دیگه ای میگی.هیچ مهم نیست. راستی یه چیزی! من از اینکه بعضیا یه تمی رو تو وبلاگشون هی تکرار میکنن خیلی خوشم میاد دوست عزیز, به سرم زده که از این به بعد یه حرفهائی رو به تو بزنم, آخه تو از معدود آدمائی بودی که وقتی از زندگی من رفت دلم براش تنگ میشد.خب بسه دیگه پس ببینیم چه جوری میشه دیگه! باشه؟
پانوشت:هر که گریزد ز خراجات شاه....خار کش غول بیابان شود

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

بیشتر از این دیگه خیالی نیست

یه جوری بهم نگاه کرد که آره... میتونی خاطرات مشترکمونو مرور کنی! منو میگی!با گریه افتاده بودم به دست و پاشو به خاطر اینهمه سخاوت ازش تشکر میکردم(آقا دارم جدی صحبت میکنم!)
پانوشت:میگفت:شد که یه روزهائی همزمان عاشق 3-4 نفر با هم بودم
گفتم:باریکلا! تو همیشه حرومزادهء اورژینالی بودی!

چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶

به طرز مایوسانه ای نیازمند

با اینکه سعی میکنم هر چه کمتر و کمتر متعصب باشم اما باز هم آدم می بینه که بالاخره یه جائی هست که نمیشه سازش کاری کنی و باید محکم سر جات وایسی.گاهی موقعها جز توبه و انقلاب و مرگ راه دیگه ای نیست...
پانوشت:عشقبازیهای من و رادیاتور اتاقم هرگز به پر حرارتی این روزها نبوده!

دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶

مدارج معتبر

توی اون سرمای اونشب خرگوش کوچولو یخ زده بود اما احتمالا اینو فقط خودش میدونست که علت
مرگش سرما نبوده...
پانوشت:با یه حساب یر انگشتی سطح علمی آپارتمان ما از دانشکده ای که توش درس میخونم بالاتره! به این ترتیب که ما تو این ساختمون 5 واحدی 2 تا دکتر داریم اما تو کل دانشکده مون همش سه, چهار تا دانشجوی دکترا داشتیم اونم تو دانشگاه آزاد, در حالیکه اون دوتا دکتر ساختمون ما اساسا خودشون استادهای دانشگاه سراسرین که هیچ یکیشون تو مرکز تحیقیقات زلزلهء دانشگاهشونم هست(رشتهء خود من!) و واسه خودش شاخیه! اما با همهء این مقامات بالای علمی از نظر شعور اجتماعی این دکتر های ما دوزار هم نمی ارزن. متاسفانه از فهم شعور خود و زن بچه هاشون که بگذریم دریغ از یه ذره ملاحظه که اینا داشته باشن. به برکت وانی که یکیشون نصب کرده و مصارف غیر مترقبهء دیگه! مصرف آب آپارتمان ما راحت یه چیزی حدود 1.5 برابر الگوی مصرف از آب در میاد و زرت و زرت هم بهمون هشدار میدن.اون یکیشونم با اینکه طبقهء اول می شینه چنان شومینه رو تا ته زیاد میکنه که بیا و ببین .والا ما بیسوادای طبقهء آخر که پشت بوم رو سرمونه میگیم مردم گناه دارن و روشن نمی کنیمش اما دکترمون انگار نه انگار!خلاصه اونائی که میگن تحصیلات فهم و شعور میاره گه خوردن آقای فردوسی پور! اصلا به تخمم که مثل این حرومزاده ها خر خون نبودیم که بعدش بخوایم پشت این مدرکا هر گهی که دلمون میخواد بخوریم!

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

تهران برف ندارد

در تهران ما زیاد برف نداریم-در نتیجه ایندفعه که بعد مدتها اومد و نشست کلی تعجب کردم- اما اگر هم بیاد احتیاجی به پارو کردنش نیست چون سه سوت آب میشه. به هر حال اگر هم آب نشه فکر نکنم کسی پیدا بشه که بیاد پاروش کنه چون دیگه کسی با این پولها حاضر به انجام اینکارها نیست
نمیدونم حالا یا جدی جدی تهران اینجوریه یا هم اینکه من دارم اینجوری می بینمش!
پانوشت:اوه, آره منم یه بار تو عمرم تاثیر گذار بودم! اونموقع که پارسال نون خشکهای بابامو دزدیدمو ریختم واسه کبوترا! اینکار بابامو چنان متحول کرد که بعد از اونروز نه تنها هر چی نون خشک داشتیم ریخت واسه پرنده ها که رفت از هر کجا هم که تونست نون خشک آورد واسشون-آخه ما کلا زیاد هم نون خشک تولید نمی کنیم- اما وقتی دید تمام اینها هم کفاف گرسنگیشون رو نمیده رفت و دو گونی گندم هم واسشون خرید و آورد-باور کنید یا نه ارزن از گندم گرونتره اینجا!-

سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶

بدبختی برای همه

میدونی؟ من با اون دورهء بعد از جنگ بیشتر از حالا حال میکردم. اونموقع بجای سهام عدالتو رفاه اجتماعی و اینجور چرت و پرتها از نظر فلسفی رو مردم کار میکردن, اینجوری که :آی مردم خیال نکنید که بقیهء دنیا هم خبریه, همه بدبختن! تو آمریکا که همه با تفنگ افتادن به جون هم و دارن همدیگه رو میکشن, تو اروپا هم که طلاق و خود کشی و افسردگی بیداد میکنه ,عربها هم که هر چی پول دارن میدن به آمریکا و سلاح میخرن و ... اما از وقتی قرار شد یه ذره لای درها باز بشه که ما هم ببینیم که اونور دنیا چه خبره دیگه هر چقدرم که وضعمون بهتر شد بازم راضی نشدیم که نشدیم.دوستم میگفت اونموقع مردم راضیتر از حالا(دوسال پیش بود) بودن گفتم: البته! چون همیشه حماقت به طرز عجیبی ارضا کننده اس!
پانوشت:"در واقع اين گذري است از موضعي مترقي (يعني پذيرش کورکورانه مدرنيته، جايگزيني کهنه توسط نو) به موضع مقاومت ( که شامل مقاومت در مقابل «نو» مي شود وقتيکه اين «جديد» مرادف خفقان بيشتر، سازگاري و تطبيق و همرنگي با جماعت و هم شکل سازي است)....پازوليني البته به دليل همجنس گرا بودنش به اين امر بسيار حساس بود.او بيم داشت که اين گرايش او نيز در هنجار هاي عادي حل و جذب شود ( او مي نويسد: اينکه همجنس گرائي پذيرفته شود غير قابل تحمل است) زيرا اين امر براي او بيشتر به عنوان يک چالش اهميت داشت تا تعلق و وابستگي به يک گروه و دسته."
مقاله ای بسیار جالب در مورد پازولینی و تفکرات خاصش.خوندنش به تمامی عزیران توصیه میشه.