چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

مصاحبهء خیالی

تو این دورهء کمبود سوژه چی بهتر از اینکه از طرف عمو جوزف به یه بازی دعوت بشی که مثل این مصاحبه هائی میمونه که اگه معروف بودم مجله ها باهام میکردن:
خودتو معرفی کن:والا ما مخلصیم, جیزی نیستیم که قابل تعریف باشه
فصل مورد علاقه:بچگی تابستون حالا دیگه همه یه جورن
رنگ مورد علاقه:بچه بودم قرمز الان زیاد نظر خاصی ندارم رو رنگی اما تو لباس خریدن سرمه ائی رو همیشه دوست میدارم
غذای مورد علاقه:کوفتهء خودمون(نمیدونم تهرانیه یا نه خلاصه برنج توش زیاده منظور اینکه کوفته تبریزی نیست!)
موسیقی مورد علاقه:هر چیlast.fm بگه!
بدترین ضدحالی که خوردم:از کدوم بگم؟ یکی هست که دیگه شده عقده خوبیت هم نداره اینجا بگم چیه!
بزرگترین قولی که دادم:خدا رو شکر تا حالا کسی تو این دنیا اینقدرا رو ما حساب باز نکرده هنوز!
ناشی ترین کاری که کردم:اول هر کاری حسابی ناشیم! مخصوصا تو رانندگی که دیگه خودمم از خودم قطع امید کرده بودم اما معجزهء نمرین نجاتم داد تا حدی!
بهترین خاطره ام:مادرم یه عمه ای داره که من هر موقع میرم خونشون احساس آرامش عجیبی میکنم خیلی خوبه اونجا!
بدترین خاطره ام:خوب اتفاقات بدی بوده اما به نظرم چیزی که گذشته انگار که هرگز وجود نداشته
کسی که بخوام ملاقاتش کنم:والا الان یه دختره هست که خیلی دوست دارم ببینمش!
برای کی دعا میکنم: مسلما آبادانی ایران عزیز!
موقعیت من در 10 سال آینده: یا مردم یا هم اگر هم زنده باشم معتاد یا همجنس باز یا هردو شده باشم!
من سهمیهء خودمو در اختیار این عزیزان قرار میدم:dancer,شیوید,نیما,hArd Abusive و بابی
پانوشت:توی سایت my space لیستهای سوال اینچنینی زیاد در اختیار کاربراش میذاره یه دختر انکلیسیه رو میشناختم که خوراکش جواب دادن به اینا بود واقعا هم صادقانه و جالب جواب میداد مثلا پرسیده بود: شده با کسی لاس بزنی یا نه؟ میگفت:آره! یه بار یه سربازه رو کنار بندر لیورپول بوسیدم!

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

دزدان بینوا

-خب حالا کجا بریم ضبط بخریم واسه ماشین؟
-توپ خونه دیگه اونجا قیمت هاشم خوبه
-عباسی چی؟ اونجام داره از این چیزا
-اونجا ارزونترم هست اما بیشتر دزدی جنساش...اگه دلت میاد بریم
-آهان!
بله! ما دلمون نیومد که جنس دزدی بخریم اما دزده دلش اومد که بیاد و ضبط ما رو ببره.میدونی اینجور چیزا رو آدم تاثیر میذاره, یکبار یه زنه اومد به ماشین ما که تو پارک بود زد و در رفت. بعدا یه روز منم که داداشمو برده بودم که بهش رانندگی یاد بدم وقتی زد به یه وانته که تو پارک بود گفتم :چیکار میکنی حالا؟. وقتی دیدم داره تته پته میکنه گفتم روشن کن در ریم!
پانوشت:بیاد تیمسار خسروانی!(رئیس تربیت بدنی در زمان پهلوی)اونجا که در مورد موش دوندنهای فاطمه پهلوی و عبده (روسای وقت باشگاه پرسپولیس)در کارش گفت:آقا شما نمیدونی من از دست اینها در این مدت چه ها که نکشیدم!

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

عشق معنوی

در ایران.... ما بچه بازی نداریم! اینو از کجا میگم؟ از اونجا که لابد شنیده باشید که جلوی تجدید چاپ کتاب آخر مارکز بخاطر مضامین پدوفیل گرفنه شده.حالا اونکه هیچ تازگیها رفتم سایت IMDBدیدم که صفحه های هر دو ورسیون فیلم لولیتا هم فیلتر شده جالبیش اینجاست که تا حالا اصلا چنین چیزی رو برای هیچ فیلمی روی این سایت ندیده بودم.به هر حال بنده از سر خلوص نیت میخواستم یه تذکر صادقانه به برادران مستقر در ارشاد و غیره بدم اونم اینکه همونطور که میدونید بر طبق شرع اسلام سن بلوغ دختران در ایران عزیز 9 سالگیست و بر این اساس لولیتای رمان ناباکف که 12 سالش بوده دختر بالغی محسوب میشده و در نتیجه هامبرت مثل تمام فیلمهای معنا گرای خودمون حق داشته که عاشقش بشه و باهاش ازدواج کنه. در مورد دیگر مواد ادبی از این دست هم بنده خدمت عزیزان اطمینان میدم که سن هیچکدومشون کمتر از 9 سال نبوده و نیست پس اگر میخواید از اینکارا بکنید اول باید برید سینمای وطنی خودمونو تعطیل بکنید بعد بیاید سر وقت اینها!
پانوشت:پسره شاکی بود.میگفت آقا زنمو گشت ارشاد گرفته برده کلانتری.کارد میزدی خونش در نمیومد.به همه داشت فحش میداد.با حال بود میگفت: اینا شدن ناموس جمع کن ما!

سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

گلهای رز انگلیسی

پشت چراغ قرمز مونده بودن ماشینا, پسره داشت گل میفروخت ,دسته گلهای سرخ از اوناوئی که خودتم دیدی, رفت جلو یه تاکسیه, یه دختر پسره نشسته بودن توش,پسره دستشو انداخته بود گردن دختره فکر کنم , بهشون گفت: 3500 ,پسره گفت: نه, گفت: 3000؟ باز پسره گفت: نچ! چراغ داشت سبز میشد پسره تند تند میزد تو سر نرخ 2500 ,2000 ,1500 ,1000! پسره هنوز میگفت: نه! گفتم ای خاک تو اون سرت کنن . خب خبر مرگت 1000 تومن واسه رفیقت خرج کن! والا منکه اگه جا دختره بودم از ماشین پیاده می شدم شما رو نمیدونم!
پانوشت:خب یه بنده خدائی تو 360 یه پروفایلی داره و اینا که منم دورادور میشناسمش یکم. ایندفعه که گذرم افتاد به صفحه اش دیدم که مطابق معمول همیشه در یک مدت زمان نه چندان طولانی تمام محتویات صفحه اش رو عوض کرده و بطوری که چیز دندون گیری از مشخصات سابقش تو صفحه باقی نمونده .نکته جالبش واسه من اینه که اگه آدم توی یه مدت به این کوتاهی در زمینه های به این زیادی دچار تغییر و تحول بشه پس چی از من سابقش واسش میمونه و گیریم هم که حالا شده این! از کجا معلوم که فردا پس فردا دوباره کمپلت عوض نشه؟ فکر کنم اگه یکم یواشتر و سنجیده تر عوض شیم بهتر باشه نه؟

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

دوست آمریکائی

بکارت کلا چیز بیخود و دست و پا گیریه اما اینها چیزی از اهمیتش کم نمیکنه. در همین راستا ما یه عمری به یاد گرفتن لغت آنگلوساکسون مشغول بودیم اما تا همین تازگیها حتی با یه نفر هم به این زبان صحبت نکرده بودم.اما حالا ببین دفعه اولی با کی لاس زدم؟ یه آمریکائی. چکاره؟ خبرنگار کریستین ساینس مانیتور!
آره کنار خیابون وایساده بود و با یه وضع عجیب غریبی دستشو تکون میداد.زدم بغل ببینم چی میگه که به فارسی نسبتا خوبی گفت ولنجک دربست! فارسیش بدک نبود اما تا فهمید من یه کم انگلیسی بلدم همه اش انگلیسی صحبت کرد.اگه سوالی میکردم جواب میداد وگرنه سرش تو برگه هاش بود یا هم که داشت اس ام اس میفرستاد.میگفت کشور شما عالیه اینجا همیشه پر از خبره.برای سه هفته اومده بود اما میگفت زیاد ایران اومده.از ترافیک شاکی بود یکم اما میگفت همه جا اینجوریاس مثلا استامبول که دو هفته پیش اونجا بوده.لهجه اش هم خیلی عادی بود به نظرم زیاد غلیظ نبود.البته اینا همه اش اول کار بود بقیه اش رو در مورد نقش ایران در عراق , انرژی هسته ای و آینده روابط ایران و آمریکا سوالاتی ازش پرسیدم که اونم واقعا بیطرفانه و منطقی بهشون جواب داد که اتفاقا نظراتمون خیلی هم نزدیک بود تقریبا اما از اونجائی که اینطرفا کسی به سیاست علاقه ای نداره از ذکر جزئیات خود داری میکنم
پانوشت:پسره با باباش شب سوار ماشین بودن که باباهه بهش گفت پسر این گلدسته مسجده؟ گفت نه این برج میلاده!.بعد باباهه گفت 375 متره؟ گفت:نه!410 متره. گفتم عجب!

چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۶

آهن قراضه: پرترهء خیالی از میکائیل شوماخر

یه روزی میکائیل و باباش و مامانش برا تمرین رانندگی رفته بودن خیابون,میکائیل تازه 18 سالش شده بود و قبل از اون هم پشت فرمون ننشسته بود. فقط تازگیها چند جلسه کلاس رانندگی رفته بود تا هر جوری هست تصدیقشو بگیره حداقل.آره هنوز چند متر بیشتر جلو نرفته بودن که سر یه پیچ میکائیل بد جوری پیچید جلو ماشینی که داشت مستقیم میومد که باباش به آلمانی بهش فحش داد که ... چیکار میکنی!! یه دفعه اعتماد به نفس میکائیل سقوط کرد و یه دندهء معمولی رو هم نمیتونست جا بزنه.خلاصه به یه وضع افتضاحی داشت ماشینو می برد جلو که باباش بهش گفت:ببین پسر! من دارم جلو مادرت بهت میگم! تو بشین درستو بخون و الا هیچی نمیشی تو این مملکت ها!با این وضعی که من دارم از تو می بینم , من دارم جلو مادرت بهت میگم...
پانوشت:دیروز دیدم یه بنده خدائی تو روزنامهء کیهان آگهی داده که من آزاده فلان متولد 58 اعلام میدارم که مسلمان شیعه هستم و با فرقهء ضالهء بهائیت هیچ صنمی ندارم.گفتم ببین این بنده خدا چه ها کشیده و چه داستانها براش اتفاق نیفتاده که مجبور شده چنین آگهی عجیب غریبی بده!

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

بکارت مغز

عزیزان من! موضع ما در مورد قضیهء بکارت خیلی موضع روشنی ست.ما چی میگیم؟ میگیم آقا میزان حقیقت سنجی گفته های هر کسی از مقدار عملگرائیش معلوم میشه.نمیشه که خودت پارانوئید جنسی باشی و اونوقت دم از روابط جنسی بی حد و مرز بزنی ,بعدشم در یک حرکت بسیار زشت و اشتباه بیای و جامعه رو محکوم کنی .خب این جامعه کیان؟ همین خود ماها, شما اگه ادعائی داری از خودت شروع کن! اونها شاید جدی جدی به این قضایا اعتقاد دارن(دلیلی هم دارن یا نه بماند),شما که نداری برا چی رعایت میکنی خب این سنن اشتباه از یه جائی باید نابود بشه دیگه
متاسفانه تجربه به من ثابت کرده که اکثر چنین موجهائی از کمبودهای خود ماها نشات میگیره و به همین خاطر بهمون الهام میشه که بخاطر یه دستمال کل قیصریه رو به آتش بکشیم غافل از اینکه حتی اگه اینکارم بکنیم تا وقتی مشکل خودمونو با خودمون حل نکردیم هیچی درست نمیشه
پانوشت:در همین مایه ها یه بار ما یه حرفهائی در مورد همجنس بازی زدیم که در جوابش یه عده هر چی که شایسته خودشون بود به ما نسبت دادن در حالیکه اونموقع هم حرف ما همین بود که آقا بیاید خودمونو همونجور هستیم قبول کنیم.جالب اینکه تازگیها دیدم کسی که خودشم همجنس بازه حرفهای ما رو به نوعی تائید کرده.

جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۸۶

!نمیدونم چیا راجع به من شنیدی

خب خدمتتون عرض کنم که اگر بنزین خواستید هم در خدمتیم.اول بگم که نه وانت داریم نه تاکسی که فکر بد نکنید. اما به هر حال دستمون تو کاره دیگه.خون هموطنامونو می کنیم تو شیشه تا قدر عافیتو بدونن! البته چون در شاءن ما نیست که بریم دم این پمیها وایسیم به بچه ها گفتم که هر کی میخواد بیاد لیتری 200 ,از اونجائی که بیرون دستکم لیتری 300 تومنه با کله میان! تازه خیلیم تشکر میکنن.اما خدایشم که ما از اولش هم نیتمون خیر بودو واسه صواب و خدمت به دوستان اینکارو شروع کردیم.اگر هم می بینین که پول ازشون میگیرم واسه اینه که نرن کارت خودشونو بذارن خونه و بیان با مال ما بزنن.در ضمن پول که میدن تازه سر عقل میان که دیگه مثل آدم بنزین مصرف کنن! (میگم یکم شبیه این نزول خورهای قصه های بالزاک شدم, نه؟)
پانوشت:یکی از بچه ها داشت سر کلاس با اون یکی شوخی دستی میکرد که استاده اومد بهش گفت شما بعد کلاس وایسا کارت دارم مام دست گرفته بودیم واسش که لابد استاده گیه و اینا! بعد که پسره رفت پیشش استاده بهش گفته بوده:"من فکر میکنم شما از اون بحثی که هفته پیش سر انرژی هسته ای پیش اومد ناراحت شده باشی,میخواستم بگم منم با این قضایا مخالفم کلا و نظرم با شما یکیه اما سر کلاس هر حرفی رو نمیشه زد!".اینا رو که شنیدم گفتم: ای خائن! اگه گی بودی بهتر بود تا اینکه این ننگو واسه مملکت به بار بیاری!

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

بستنی

یکی از بچه ها ایدهء جالبی داشت میگفت من حاضرم به زنم حق طلاق بدم به شرطیکه مهریه اش 14 سکه بیشتر نباشه.گفتم داداش نگه دار که منم باهاتم!
پانوشت:یادمه بچه که بودم یکبار اونموقع که لوزمو عمل کرده بودم برق رفت.از صبح تا شب, بابام هم برام کلی بستنی خریده که مثلا زودتر خوب شم. در چنین شرایطی وضع اینقدر خراب شد که گوشتای تو فریزر بردیم خونهء یکی از فامیلا تا خراب نشن,بسنتیها هم داشتن مثل شمع آب میشدن مادرم میگفت پسرم بخور اینا رو تا حروم نشه حیفه!من یادم نیست چند تا خوردم اما یادمه با اینکه گلوم درد میکرد تا جائی که میتونستم خوردم.هنوزم از این اخلاقا دارم

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

سرباز کوچولو

خیابون عینهو دروازهء جهنم شلوغ بود, مسافرها هم بودن, داشت صحبت میکرد با مسافرها ببینه کجا میرن , یکی دو تائی هم اومدن بالا که دید اوه!, انگار که یه نمه فرو کرده تو ماشین جلوئی. در حین اینکه داشت نگاه میکرد ببینه چی شده که یکی دو تا دیگه هم سوار شدن و ماشین پر شد, پا شد رفت بیرون که ببینه چی شده که دید بعله!.اومد بره بزنه بغل که دید مسافرها عینهو گلهء گوسفند هائی که توی این هوای توفانی یه پناهگاهی کرده باشند آروم نشستند و از جاشون جم نمیخورند, بهشون گفت: خب دوستان فکر کنم یه مشکلی پیش اومده باشه و دیگه نتونم سر قراری که باهاتون داشتم وایسم
پانوشت:به رفیقش گفت: ببین من دیشب یه خواب بدی دیدم
گفت:چیزی نیست... ایشالا که گربه است!