سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

محضور اخلاقی

داشتم به سرعت در خیابونی که از انبوه ماشینها قفل شده بود پیاده میرفتم تا خودمو به سر قرار برسونم که یه مرد میانسال گفت: آقا میشه یه کمکی بکنی که این بارها رو ببریم؟ قبول کردم یه مقداری که رفتیم سر درد و دل پیرمرده باز شد که الان باید پسرم بیاد کمکم کنه و اینا, من بهش گفتم راستش ما هم همینیم. بعد اما مواضعش رو کمی تعدیل کرد که اما اونم گرفتاره بالاخره, خونه شم دوره و اینا. در همین گیر و دار دوستم زنگ زد که کجائی؟ مرده متواضعانه گفت: اگه کار داری مزاحمت نمیشم.خب اینجاست که آدم درگیر یک محضور اخلاقی درست و حسابی میشه. آیا باید به عهدم وفا کنم یا اینکه همچنان به کمک به ایشون ادامه بدم؟ البته برای من تصمیم گیری در این مورد زیاد طول نکشید, از پیرمرده عذرخواهی کردم و خداحافظی. خودمم میدونم که آدم بدی هستم!
پانوشت:من چيزي را در خودم كشتم, چيزي كه مهمترين بخش زندگي من بود, يه چيزي هست كه بيانش غير ممكنه ,چيزي شبيه اينكه آيا مهمترين چيز همه چيز من نبود؟ آيا عوض شدن همون مردن نيست؟

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

آیندهء فرویدی ما

از میدون ولیعصر که آدم سرازیر میکنه به سمت چهارراه چیزی که به وفور به چشم میاد انبوهیست از مجتمع های تجاری تازه ساز و بعضا در حال ساخت که بر بافت قدیمیتر این محدوده سنگینی میکنه و خبر از تغییرات ماهوی در آینده نه چندان دور میده. به هر حال در همان آینده موهوم قراره که 3 خط مترو از اینجا رد بشه و دسترسی رو به این مناطق تسهیل کنه. اما صرفنظر از اینکه اساسا چقدر این شهر ظرفیت خرید از اینهمه مجتمع رو داشته باشه این شرایط بیشتر خبر از کمبودها و عقده های مردمی داره که نمیدونند پس از 30 از انقلابشون چگونه نیاز به کلوبهای شبانه, دیسکوها و همهء اونچیزی که روزگاری برچیدند را پاسخگو باشند

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

یک سکه چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟

با عجله سوار اتوبوس شد, به کیفش نگاه کرد و دید بلیت نداره. با یه 25 تومنی در دست به پسره که نشسته بود گفت:ببخشید بلیت اضافه دارین؟ با بی تفاوتی گفت: نه! در همین حین یه پیرمرد با شخصیت که همونجا وایساده بود گفت: بلیت میخواین؟ -بله بله! اونهم از جیبش یه بلیت در آورد و بهش داد. سعی کرد سکه رو بهش بده اما اون امتناع کرد اونم سعی کرد سکه رو بذاره تو جیب کت پیرمرده ولی سکه از لبهء جیب سر خورد و افتاد پائین! همه چی خراب شده بود, از پیرمرده تشکر کرد و روشو برگردوند ولی فکر و ذکرش پیش سکهه بود, 25 تومن از وجه مملکت, هزینهء ضرب و ... با خودش میگفت: خدایا چرا همهء افکار احمقانه باید فقط به ذهن من هجوم بیاره؟ اگه پیرمرده نبود تو همون شلوغی هم خم میشد و سکه رو برمیداشت اما جلو اون اصلا روش نمیشد. ایستگاهها یکی پس از دیگری طی میشد و اون میگفت که چه کارهایی احیانا میتونه انجام بده؟ خوشبختانه ایستگاهی که میخواست پیاده بشه مقصد پیرمرده هم بود و اون زودتر پیاده شد, اونم بسرعت سکه رو از کف اتوبوس برداشت و وقتی پیاده شد در حالیکه به خودش سقلمه میزد گفت: دیگه نباید اینجوری بشه, میغهمی؟

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

تثبیت مرزها برای یک امپراطوری از هم پاشیده

اینجا من و چند تا از دور و بریها که سر جمع به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسند دنیا رو در کنار هم می گذروندیم همون موقع که ریچاردها مری بویلن ها رو در آغوش می کشیدن و کاترینها سودای قدرت طلبی در سر می پروراندند. ما نظاره گر ظهور و سقوط امپراطوریها و فاحشه ها, معصومیت گناهکارها و فساد لذت طلبها بودیم و اونقدر انصاف داشتیم که خیلی از بدیهای اونها و خوبیهای خودمون رو به حساب تقدیر بگذاریم. حالا هم اگر تقدیر و آدمهاش از وقاحت سیری ناپذیر این بازیگرهای کهنه خسته شدند و می خواهند که نوبت رو به گوشه نشینان آلتونا بدهند باید بدانند که امثال ما اگرهم پا در این راه بگذاریم خیلی بعید و دیر خواهد بود برای مرعوب شدن به اون کهنه فسادهائی که مفسدین عالم زرنگی خودشون میدونند و سخت تر از اون فراموش کردن اینکه ماها اگر سرمایه ائی داریم همانا زخمهائیست که فکر میکردم به محض عوض شدن شدن شرایط فراموش بشوند اما اونها به من ثابت کردند که خیلی عمیقتر از این صحبتها هستند حتی عمیقتر از اینکه یکسال رو اردوگاه های کار اجباری مجبور به دیدن قطارهائی باشی که به سوی سرزمینهای آزاد در حرکتند.