سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

تاثیر بد

رفته چند تا عکس از یه دختر چادریه گرفته و به من نشون میده.بهش میگم اینا چیه؟ میگه هیچی تو راه بغلم نشسته بود ازش خوشم اومد هر چی تو مخش رفتم فایده نداشت و اینا.میگم این عکسا رو چه جوری ازش گرفتی؟ میگه: هیچی دیگه هی موبایلمو می بردم اون پائینا و یواشکی عکس میگرفتم دیگه,از خودت یاد گرفتم! میگم: اااه!دهن سرویس من کی به تو یاد دادم که بری از ناموس مردم عکس بگیری؟. اینه ها! اینه که هی جمهوری اسلامی خودشو جر میده که تعهد باید با تخصص همراه باشه.حالا آخر و عاقبت عدم توجه به این رهنمود ها رو خودتون مشاهده می کنید دیگه!
پانوشت:انصافا به اقتضای شرایطی که دارم چرخش اسکناس تو دست من خیلی زیاده اما با اینهمه تا حالا یه بار هم دستم با پنج هزار تومنی تماس پیدا نکرده.فقط یه بار دست یکی از بچه ها دیدم که اگه اونم ندیده بودم اصلا عمرا یادم مونده بود که چنین اسکناسی هم در کاره.فکر کنم تا الان ده تا بسته هم چاپ نکرده باشن هنوز.به هر حال تو این دنیا هیچوقت که جنس مرغوب به دست ما نرسید اینم روش!
-خب در آخرین دقایق قبل از بالاگذاری این مطلب 5000 تومنی به دستم رسید اما برای حفظ سیر تسلسل قضایا تصمیم گرفتم دست بهش نزنم, قضیه همونه که اجسام از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند!-

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

!و حقیقت این است آقای لایم

من یکی همیشه اینکه تو خارج بعد از طلاق دارائی های زوجین رو بینشون نصف میکنند رو جز حماقتهای بی برو برگرد و نماد فمینیست بازیهای الکی سیستمشون می دونستم اما تازگیها یه موردی پیش اومد که باعث شد یکم در این زمینه تجدید نظر کنم و اینکه نه بابا! این کار اینها همچین هم بیخودی نیست.قضیه اینه که یه خانومه همسایهء ماست که واقعا زن خوبیه, 4 تا بچه داره که کوچیکشون همسن منه و اینا.بعد شوهر این خانومه دو تا زن داره وضعشم توپه اما از شانس این همسایهء ما همش پیش اون یکی زنش بود که از اون هم بچه های بزرگی داره اما زن اولش همین همسایهء ماست.بعد تازگیها شوهر این خانومه که سال تا سال به اینا سر نمیزد اومده و میخواد طلاقش بده.اینجور که ما چرتکه انداختیم این بنده خدا احتمالا مهر آنچنانی که نداشته باشه خونه هم که به اسم شوهرشه خانه دار هم که هست هیچی دیگه حالا با این طلاق سر پیری بنده خدا معلوم نیست که تکلیفش چیه؟ ما که کلی حالمون از این قضایا گرفته شد.اما به هر حال همینه دیگه... به همین بدی و نامردی!
پانوشت:این آقاهه هست که میاد تو شبکه یک برنامهء هواشناسی رو اجرا میکنه.اسمشم نمیدونم چیه,-آقای محمد اصغری-من ازش خیلی خوشم میاد, مجری محبوب منه. با اینکه چیزائی که تعریف میکنه اصولا جذاب نیست اما واقعا جالب توجه اونها رو اجرا میکنه.خیلی هم آدم با شخصیتیه.اگه میشناسیدش بهش بگید!

جمعه، آبان ۰۴، ۱۳۸۶

این صدای توپ بود یا صدای شکستن قلب من؟

تا صحبت از روابط ایران و روسیه میشه یاد جنگهای ایران و روس و معاهدات ترکمانچای و گلستان می افتیم و تمام.اصلا به تخممون هم نیست که کل خراسان بزرگ روزگاری قطب اصلی و تاریخ و فرهنگ این مملکت بوده و روسیهء عزیز قسمت اعظمشو بدون کوچکترین جنگ و خونریزی ای از چنگ ما در آورد و ما فقط نگاه کردیم.در حالیکه هم وسعت این مناطق چند برابر قفقاز بوده هم اینکه در یک نگاه منصفانهء فرهنگی-تاریخی اقوام گرجی و آذری و ارمنی مخصوصا در اون دورهء زمانی ابدا آشنائی به زبان فارسی نداشتند و فرهنگ قومی و محلیشون هم در نهایت با تبدیل شدنشون به کشور پا برجا و مستقل باقی موند.اما ماجرائی که برای سمرقند و بخارا پیش اومد از هر حیث فاجعه بارتره که در نتیجهء دخالتهای کثیف روسها و جانبداری از ازبکها در مقابل تاجیکها باعث این شد که فرهنگ غنی و ریشه دار اونجا بطور کامل از بین بره و نتیجه اینکه در بخارا که قلب ادب پارسی در اونجا می تپه الان یه مشت روس راه میرن
حالا برخورد تاریخ نویسها و روشنفکرها با این داستانها چیه؟ همون نگاه 200 سال پیش که چون باکو و گنجه در نتیجهء هوای خوبشون باج و خراجش بیشتره و زنهاش خوشگلتر پس اهمیتی دهها برابر خراسان بزرگ داشته.کسی هم این روزها به تخمشم نمیگره که حالا که میخواد بره خارج بجای دبی و آنتالیا پاشه بره یه سری به سمرقند و بخارا بزنه
چو ایران نباشد تن من مباد............به این بوم و بر زنده یک تن مباد!!!

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

مسافرها و مسافر کشها

خب به قولی قضیه خیلی ساده هست.حرفه ایها زنده میمونند و بقیه غالبا اگه نتونند خودشونو با شرایط تطبیق بدن زیر دست و پا له میشن.در این راستا مسافرهای حرفه ای خوب میدونند که برا ماشین سوار شدن لازم نیست زیاد دست و پا بزنن و اونهائی که بخوان ببرنشون خودشون جلوشون خواهند ایستاد و همچنین مسافر کشهای حرفه ای هم میدونند که لازم نیست جلو هر کس و نا کسی وایسن که هر کی پایه باشه خودش دست تکون میده و صدا میکنه
پانوشت:استاده وقتی تو حضور غیاب به اسم من رسیده میگه آقای... شما چرا زیاد حرف میزنی؟ من یه نگاه میندازم میبینم همه دارن صحبت میکنن تازه منم تقریبا سرم به کار خودم بود, بعد میگه چرا شما رفتی ته کلاس نشستی؟ میگم خب استاد جا نبود,بعد میگفت بیا این جلو رو این صندلی شکسته هه بشین که ما پیچیدیم به بازی تا بیخیالمون شد,بعد من گفتم خدایا آخه این چطور اینقدر با ما چپ شد یه دفعه؟ که فهمیدم آها! اینا واسه اون علامت فاکیه که واسه اون پسرهء اونور کلاس سر اون شیشکی هائی که داشت واسم می بست نشون دادم. گفتم ببینا! چه نجیب و خجالتی بوده بچه ام و ما خبر نداشتیم!

پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۶

محبوب زنها

دن کیشوت قصهء ما واقعا محبوب زنها بود,در نظر اونها اون همون کسی بود که اونها رو واقعا درک میکرد و به افکار و عقایدشون احترام میگذاشت. در ضمن اون اصلا مثل بقیه از این رفتارها قصد اغفال و سو استفاده از اونها رو نداشت.اما انگار تنها کسی که از واقعیت این قضایا خبر داشت کسی نبود جز سانچو که میدونست علت این رابطهء خوب اربابش با خانمها, رابطهء بسیار بهترش با خود ارضائی و فواحشه...
پانوشت:گربه ها چه جور حیونهائی اند به نظرت؟ سالوسهای مزوری که هر جوری هست در کنارهء شهرها زنده موندند یا حیوانات زرنگ و حسابگری که در کنار ایرانیهائی که نسل ببر و شیر رو در سرزمین خودشون منقرض کردند تونسنتد به حیاتشون ادامه بدن؟

سه‌شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۶

برخورد نزدیک

این کار جدید گروه Mattafix نمونهء یک کار هنری-بشر دوستانهء درست حسابیه.بر خلاف رویهء معمول چنین کارهائی که جناب خواننده میره تو استودیو و عر عر خودشو میکنه و بعد تو کلیپ میان و اون صحنه ها رو با صحنه هائی از جنگزده ها و غیره تدوین موازی میکنند.اینجا نه تنها از آواها و المانهای همونجا توی کار استفاده کردند بلکه اساسا رفتند و کلیپشون رو هم همونجا (دارفور,سودان) ساختند.اصلا جدی جدی انگار مشکل این دنیا همین باشه همه بجای اینکه برن و از نزدیک با یه واقعیتی رو در رو بشن از دور نشستند و می فرمایند که لنگش کن!
پانوشت:با حاله! دور میدان آزادی یه مینی بوسهائی گذاشتند که میتونی باهاشون مفتی دور میدون دور بزنی.البته به نظرم اگه درشکه میذاشتن بهتر بود!!!

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

تاریکترین حقیقت

تو روزنامه خوندم که فراخوان دولت اسرائیل برای جذب ماموران ایرانی تبار برای کار در موساد حتی در خود سرزمینهای اشغالی هم به جائی نرسیده و بی نتیجه مونده.اوه پسر! کلی ناراحت شدم که چرا من نتونستم تو این فراخوان شرکت کنم. آخه علاوه بر اینکه بیکار و محتاجم ,عاشق حرفهء جاسوسی هم هستم.بهترین قسمتش اینه که جاسوسها بلدن واسه خودشون پاسپورتها و ویزاهای جعلی درست کنن و با سرعتی 10 برابر چه گوارا هر جای دنیا که میخوان باشن پول بسیار خوبی هم که میدن پس دیگه فکر نکنم مشکلی بمونه.فقط هم اسرائیل هم نیستا ,اصلا سرویس اطلاعاتیش واسم مهم نیست ایران ,آمریکا و ... هر جا باشه اصل سبک رندگی جاسوسهاست که همیشه یکجوره.
اما از این حرفها گذشته فکر میکنم خیلی ساده انگارانه باشه که ما فکر کنیم جدا هیشکی پیدا نشده که واسه اینها کار کنه,باور کن سر این کار دعوا هم بوده فقط این دهن سرویسها حالا که طرفشون رو پیدا کردن پیچیدن به بازی که اصلا یه نفر هم پیدا نشد که واسه ما کار کنه که در همین سوت صفر بازی هم حریف رو گمراه کنن.به هر حال منتظر فراخوان دیگر سرویسهای امنیتی می مانیم!
پانوشت:وقتی صحبت از تاریکترین حقیقت می کنیم احتمالا مال من این باشه که من اساسا اخته و عقیمم.و البته این چیز زیاد پنهانی هم نیست,فکر میکنم همهء جنده های شهر اینو میدونستن,نه؟

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

عجیب تر از بهشت

دیروز جاده شمال غلغله بود. نه که بهشون آمار رسیده بود که شنبه عیده همه گوله کرده بودن اونوری.پیش خودم گفتم ببینا! نا سلامتی فردا هم رمضونه ها!ببین چه جوری جنگلهای درب و داغون شمال رو که با قیمتی گزاف تو پاچه شون میکنن به باغات بهشت ترجیح میدن.بعد پیش خودم گفتم بهتر! بزا برن گمشن! والا اگه اینهمه آدم بخوان بیان تو بهشت که اونجام جهنم میشه!
پانوشت:انصافا این زبان فرانسه زبان گوشنوار و دلنشینیه .اینو اولین بار وقتی دو تا کانال از فرانسه اومده بودن با احمدی نژاد مصاحبه کنند فهمیدم, بعدها وقتی بیشتر به آهنگها و فیلمهاشون گوش کردم دیدم بابا این زبان جدا خوش آهنگه.شمام یه تستی بزنید ببینید می پسندید؟

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

مواضع مترقی

2- آقا، ما فهمیدیم که تو مملکتمون نه همجنس‌باز داریم و نه‌همجنسگرا... اون دوتا پسری که تو خراسان اعدام شدن فقط شومبول‌بازی کرده بودن.. اون آقایونی هم که تو پارک دانشجو و پارک بهجت‌آباد میان جفت انتخاب می‌کنن میرن حموم عمومی یا خونه‌ی یکیشون، فقط می‌‌خوان پشت هم‌دیگرو کیسه کنن!
در این متن سرا پا نتبه و عبرت اولین چیزی که روی مغز من میره سبک فوق آلعاده سخیفشه, این کلمهء شومبول رو فکر کنم 10 سالی بود که نشنیده بودم اونم از دهن بچه های زیر ده سال! یکی نیست بگه نا سلامتی شما که داری زندگی زناشوئی رو تجربه میکنید بهتره در حد الانتون صحبت کنید و برید سر اصل مامله!عوامانه بودن متن به اینجا ختم نمیشه مثلا یکی نبوده به ایشون بگه که دیگه پارک دانشجو و امثالهم سالهاست که پاتوق همجنس بازها نیست , اونها هم مثل شما بلدن که با اینترنت کار کنن و دیگر اینکه چی شد که همهء همجنس بازها مرد شدن این وسط؟ شما که طرفدار حقوق زنان هم تشریف دارید چطور یادی از لزبینها نکردید؟
از نظر من این چند جمله مشتیه نمونهء خروار از یکی از پرخواننده ترین وبلاگهای فارسی که اتفاقا یکی از خطوط اصلیش اینه که چه فاجعه ای شد که این احمدی نژاد رئیس جمهور مملکت شد. که باید یکبار برای همیشه خدمتشون عرض کرد که حالا اگه احمدی نژادی هم نبود که رئیس جمهور بشه همین فاجعه واسه این مملکت بس که پر خواننده ترین وبلاگش شما باشی! حالا اگه خدای نکرده هنوز هم کسی تو این اتاق هست که فکر میکنه این مطلب رو نمیشد به روشی غیر از این بیان کرد ارجعاشون میدم به این پست نازلی.

سه‌شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۶

قلب سرد

یه دفعه دیدم اوه! اونور جاده چه خبره!انگار که سیزده به در شده باشه, ماشینها همینجوری فله ای زده بودن کنار جاده, یه کم که رد شدم تازه فهمیدم برا چی اینقدر شلوغ بوده,یه کامیونه زده بوده به یه سواریه و دو تائی رفته بودن تو دره. میگن چنان به هم زده بودن که جنازه ها عینهو مخلوط کن با هم قاطی شده بودن. دیدم عجب خریتی کردم که واینستادم تماشا, نه برا کمک و نه برا دلسوزی فقط برا اینکه دیدن چنین منظره ای برام میتونست جالب باشه.
پانوشت:خب من مسئولیت تحمیلی ترین قسمتهای زندگیم رو هم بعهده میگیرم.اما در مورد زندگی مزخرف شما دوست عزیز! قد یه سر سوزن هم نمیتونی رو من حساب کنی

جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶

عدل

-آره دیگه! با یه زن و 2 تا بچه کارش از هروئین به شیشه و کراک کشید و چند روز پیشا هم که کلکش کنده شد.داداششم مثل خودشه, میگن مادر بدبختش رفته یه قبر دو طبقه خریده که وقتی این یکی هم مثل اون یکی شد بغل داداشش بخوابوننش
-عجب! بیچاره مادرش,غم غصهء اینجور چیزها مال مادره دیگه.باباها که عین خیالشون نیست
-البته درست میگیا, اما خدائی مرد نباید هم غصهء این چیزا رو بخوره ,باید محکم باشه
-پس دهن بچه های تو هم سرویسه!
پانوشت:در دور دستها و در پشت سرزمینهای سوخته عدالت اینجوری اجرا میشه که یکی میاد یه درخت گردو رو می کاره و هر هفته آبیاری و نگهداریش میکنه اونوقت وقتی درخت به بار نشست نصفشو میده به لش و لوشهای ولگردی که تنها هنرشون اینه که 2 ساعت میرن بالا درختو و بارشو می ریزن

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

قصهء ما همین بود

قصهء لیلی و مجنون یه فراز داره که من خیلی دوستش دارم.اونم اونجاست که وقتی یه شکارچیه وضع و حال مجنونو می بینه دلش بحالش میسوزه و بهش میگه من هر جوری شده تو رو به لیلی میرسونم.بعدش میره در چند مرحله با خانوادهء لیلی صحبت میکنه و سعی میکنه که اونها رو با وعده وعید راضی کنه اما وقتی میبینه که نمیشه با لشگری که فراهم میکنه میره به جنگ قبیلهء لیلی اینا.خانوادهء لیلی وقتی این وضعو می بینند شکارچی رو به نزد خودشون دعوت میکنن و میگن مرد حسابی آخه این خون و خونریزی ها چیه راه انداختی تو راضی میشی که ما دخترمونو به یه دیوونه بدیم؟.شکارچی با شنیدن این حرفها تا حدودی تحت تاثیر قرار میگیره و در برگشت اونا رو با مجنون در میون میذاره و وقتی با دیوونه بازیهای مجنون روبرو میشه.یه دفعه به خودش میگه:اصلا به من چه که خودمو معطل این بکنم و اونم میذاره و میره....میدونی صحنهء نا امید شدن شکارچی از مجنون به نظرم یکی از تاثیر گذارترین قسمتهای قصه است.
پانوشت:پیش بینی میکنم سینمای ایران تا 5 سال دیگه بطور کامل ورشکست بشه