چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

اعتبار تمام نشدنی

تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با خودش میگفت: اگه این ایستگاه صدر راه افتاده بود... . گفته بودن تا شش ماه دیگه راه میفته و اون میدونست که این این فاصله کمتر از یک سال و نیم نخواهد بود و در این جغرافیای نا امیدی انگار یک سال و نیم با هرگز فرق زیادی نداشت. یک ربع که گذشت یه پسره اومد و گفت: آقا شما هم کارت تلفن ندارید؟ با یه تلخی گنگی نگاهش کرد و گفت: چرا دارم. پسره بی معطلی گفت: قربون دستت بده من یه زنگ یه دقیقه ای بزنم اتوبوس نیومده واست میارم. هنوز یک دقیقه هم از رفتن پسره نگذشته بود که اتوبوس از راه رسید و بر خلاف همیشه ایندفعه بلیطی هم بود. احتیاج زیادی به فکر کردن نبود ,سه سالی از خریدن اون کارت تلفن گذشته بود و با همهء صحبتهائی که خودش و دوستاش باهاش کرده بودن هنوز یه سیصد تومنی ته اش مونده بوده و دیگه بیشتر جنبهء یادگاری پیدا کرده بود. سوار اتوبوس شد و از اونجا پسره رو دید که حسابی مشغول تلفن عمومی بود , لبخندی زد و یاد تعالیمی که یه زمانی فرا گرفته بود افتاد: و دیگران را به راستی و صداقت آزمایش کنید.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

ethan damet garm. in post kheyli khub bud.(damet garm be zabane adabiati e weblog i chi mishe?!)

darmorede maznun be sue zan ham begam ke mashinemuo zadan, yani yeki gheyre man borde kubunde o ovorde, hala man bayad bebaramesh safkari. :-L ey baba!

ناشناس گفت...

حالا یه کارت نصفه و نیمه انفاق کردی،باید بیای تو وبلاگت بنویسی ریاکار؟!
+داری ماهنامه منتشر میکنی ،ماهی یه پست میدی؟