سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

محضور اخلاقی

داشتم به سرعت در خیابونی که از انبوه ماشینها قفل شده بود پیاده میرفتم تا خودمو به سر قرار برسونم که یه مرد میانسال گفت: آقا میشه یه کمکی بکنی که این بارها رو ببریم؟ قبول کردم یه مقداری که رفتیم سر درد و دل پیرمرده باز شد که الان باید پسرم بیاد کمکم کنه و اینا, من بهش گفتم راستش ما هم همینیم. بعد اما مواضعش رو کمی تعدیل کرد که اما اونم گرفتاره بالاخره, خونه شم دوره و اینا. در همین گیر و دار دوستم زنگ زد که کجائی؟ مرده متواضعانه گفت: اگه کار داری مزاحمت نمیشم.خب اینجاست که آدم درگیر یک محضور اخلاقی درست و حسابی میشه. آیا باید به عهدم وفا کنم یا اینکه همچنان به کمک به ایشون ادامه بدم؟ البته برای من تصمیم گیری در این مورد زیاد طول نکشید, از پیرمرده عذرخواهی کردم و خداحافظی. خودمم میدونم که آدم بدی هستم!
پانوشت:من چيزي را در خودم كشتم, چيزي كه مهمترين بخش زندگي من بود, يه چيزي هست كه بيانش غير ممكنه ,چيزي شبيه اينكه آيا مهمترين چيز همه چيز من نبود؟ آيا عوض شدن همون مردن نيست؟

هیچ نظری موجود نیست: