جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

مظنون به سوظن

با بابام رفته بودیم صافکاری که بدیم ماشینو که داداشم زده درست کنند بعد اونجا بابام با صافکاره صحبت میکرد و میگفت اینو پسرم زده و اینا بعدشم که رفتیم ماشینو با اون یکی ماشینمون پس بگیریم (نرید بگید اینا مایه دارن ,قیمت جفتش با هم تازه اندازه پول یه 405 میشه) گفت آقا قربون دستت این پسرم این یکی ماشینم خط انداخته یه دستی بهش میکشی؟ که اونم یه پولیشی به اون یکی زد. بعد هی به بابام میگفت اشکال نداره حالا من اونجا یه احساس خاصی داشتم از یه طرف در نظر اونها به کارهای نکرده محکوم بودم و از طرف دیگه زیادم واسم مهم نبود یه چیزی تو این مایه ها!
پانوشت:از یه چیز مسیحیا خوشم میاد: واسه سالگرد مصلوب شدن مسیح هم عزاداری نمی کنند

۲ نظر:

ناشناس گفت...

d*aran!

ناشناس گفت...

حالا ايرادي نداره كه مظنون به سو ظن بود.
بله مسيحي ها منتها براي تولد حضرت مسيح جشن ميگرن