شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

یک سکه چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟

با عجله سوار اتوبوس شد, به کیفش نگاه کرد و دید بلیت نداره. با یه 25 تومنی در دست به پسره که نشسته بود گفت:ببخشید بلیت اضافه دارین؟ با بی تفاوتی گفت: نه! در همین حین یه پیرمرد با شخصیت که همونجا وایساده بود گفت: بلیت میخواین؟ -بله بله! اونهم از جیبش یه بلیت در آورد و بهش داد. سعی کرد سکه رو بهش بده اما اون امتناع کرد اونم سعی کرد سکه رو بذاره تو جیب کت پیرمرده ولی سکه از لبهء جیب سر خورد و افتاد پائین! همه چی خراب شده بود, از پیرمرده تشکر کرد و روشو برگردوند ولی فکر و ذکرش پیش سکهه بود, 25 تومن از وجه مملکت, هزینهء ضرب و ... با خودش میگفت: خدایا چرا همهء افکار احمقانه باید فقط به ذهن من هجوم بیاره؟ اگه پیرمرده نبود تو همون شلوغی هم خم میشد و سکه رو برمیداشت اما جلو اون اصلا روش نمیشد. ایستگاهها یکی پس از دیگری طی میشد و اون میگفت که چه کارهایی احیانا میتونه انجام بده؟ خوشبختانه ایستگاهی که میخواست پیاده بشه مقصد پیرمرده هم بود و اون زودتر پیاده شد, اونم بسرعت سکه رو از کف اتوبوس برداشت و وقتی پیاده شد در حالیکه به خودش سقلمه میزد گفت: دیگه نباید اینجوری بشه, میغهمی؟

هیچ نظری موجود نیست: