چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

روزی روزگاری

برادران! روزی که همه خوبیها در مقابل همه بدیها صف آرائی کنه، همه ما از هم جدا خواهیم شد. در آنروز دیگه فرصتی برای پرسش از هم نیست، آنروز هر کسی باید به تشخیص خود عمل کند. در آنروز اگر شما در من کوچکترین تردیدی دیدید در تمام کردن کار لحظه ای تردید نکنید که من یکبار لحظه ای دچار تردید شدم و سالهاست تاوان آنروز مرا لحظه ای رها نکرده. آنروز همه به تشخیص خود عمل خواهیم کرد، آنروز روز سر انجام همه ماست
پانوشت: وقتی اونها اون درختها رو اونجوری به آتش کشیدند من مثل بچه ها ضجه میزدم اما بعدها که به خودم اومدم دیدم که همهء ما همینیم ، همه ما روزی اون چیزهایی رو که ساختیم نابود می کنیم.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

پایان تلخ مورد علاقه من

یه قصه ائی دیدم امروزها ، توش یکی توی یه موقعیتی قرار گرفت مثل من شاید و یه کاری رو کرد که من نکردم: زرنگ بود، خشن بود، بدون اینکه نگاه کنه چند تا شکوفه گیلاسو زیر پاش له کرد. من یه بار دیگه خودمو نفرین کردم بابت اون چیزی که نبودم. فقط شانس آوردم که آخرش بد تموم شد والا من از ناراحتی دق میکردم لابد!!
پانوشت: اگر میخوایم که برنده واقعی باشیم باید خیلی صبر کنیم برادران! باید خیلی ایمان داشته باشیم. من خودم نمیتونم منتها هیچوقت مثل اونموقعهائی احساس آرامش نمی کنم که کسانی رو می بینم که در ظاهر هیچی ندارند. من برندهء واقعی رو اونها میدونم

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

آخر الزمان من

یه دفعه همه چی درست شد، آدم بدها نابود شدند ، آدم خوبها همدیگه رو پیدا کردند، بچه ها بزرگ شدند ،پیرها جوون شدند ،اونهائی که بدبخت بودند تازه فهمیدن که زمانی خوشبخت بوده اند و خوشبختها تازه متوجه گذشته های رقت بارشون شدند. خلاصه هرکی هر جور تونست سنگها رو جوری روی کفه های ترازو گذاشت که اختلافها بیشتر و بیشتر بشه. "اما این آخر قصه نیست برادرها! تورو خدا ایمانتونو از دست ندید"، یحیای تعمید دهنده هنوز اونجا وایساده بود و سعی میکرد موعظه کنه بیچاره گان رو .

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

هذیان دم مرگ

و من فراموش کردم: امید به پیدائی عشقی محتوم در کالبد متعفن خویش را ، امیدی به باروری نیست و این گرگ حسرتخوار در دورترین غارها سراغی از مردمان خوشبختی خواهد گرفت که روزگاری دوستش می داشتند

برادران!من به فرمانروائی این سرزمین احتیاجی ندارم بوی یک مشت از خاکش هم مرا مست خواهد کرد، به کشاورزی در این ملک نیازی نمی بینم، اشکهایم آنرا بارور خواهد کرد، به زندگی در این سرزمین احتیاجی نیست، آوارگی از اینجا هم افتخار آمیز خواهد بود. شمشیر هایتان را زمین بگذارید، که این نوزاد را به نامادری هایش سپردیم

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

به رفتگان

و به اجدادم بگوئید: زریه شما در این زمانه هم چیزی نشد
نوادگان شما فرزندی شایسته نزائیدند و این آخرین از نسل شما هنوز همان رعیت بیگناهی است که خدایان دروغینش او را به تازیانه میگیرند و او هر روز بیشتر فراموش می کند ابهت دروغین آنها و سبکی خودش را