جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

هیاهوی کوپه

خب از این قضایای کشته شدن بی نظیر بوتو خوشم اومد یه جورائی, وقتی گزارشگر تلویزیون با خونسردی اعلام کرد که مرده یاد کشته شدن سرد و بی تفاوت دی کاپریو تو مرحوم افتادم یا مثلا کشته شدن سالواتوره جولیانی در فیلمی به همین نام از فرانچسکو رزی بدست سربازاش.به هر حال از ملتی که گاندی رو ترور کردن کشتن اینجور واسطه ها خیلی عجیب نیست.تو جامعه ای که فقر و بی سوادی بیداد میکنه چه جور میشه دموکراسی پا بگیره؟. گاهی موقعها از هرج و مرج و بی نظمی خوشم میاد, هر چی باشه بهتر از آرامش دیکته شده ایه که همه رو به خواب مصنوعی فرو میبره. اون دیالوگهای عالی اورسن ولز تو مرد سوم رو یادته؟:"زیادم بد بین نباش, بعد تمام اینا هیچ چیز اونقدرها هم بد نیست.همونجور که رفقا میگن تو ایتالیای تحت سلطهء بورژیا اونها برای 30 سال جنگ, ترور ,جنایت و خونریزی داشتند اما میکل آنجلو ,داوینچی و رنسانس رو به بشریت تحویل دادن. اما تو سوئیس, 500 سال در دموکراسی و صلح, برادرانه همدیگه رو دوست داشتن اما چی تحویل دنیا دادن؟ ساعت دیواری!"
پانوشت:یعنی تو این دنیا به اقتضای ذات کثیف بشری در به در و بدبخت هر چی که شما بگین بودم الا یه چیز: ماشین باز نبودم! یادمه بچه که بودم سر راه آمادگیمون از یه جائی رد میشدیم که پر از ماشینهای آخرین سیستم بود دوستم هی میگفت: این مال من, اون مال من! تو کدومو میخوای؟ میگفتم هر موقع بزرگ شدیم من از ماشینهای اونموقع میخرم!.خب انگار که الان اونموقع شده باشه و وقت عاشق شدنم فرا رسیده باشه. در اونصورت عشق من فقط یه ماشینه! این هیوندا کوپه ها که جدیدا اومده, واقعا باحالن! حالا نیاید بگید که بنز و بی ام دبلیو هم دو در زدن ها! آقا من اینو دوست دارم.

سه‌شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶

خداحافظ تهران

خب تجربه نشون داده که اونهائی که سر امتحانا خوب تقلب میکنن معمولا دختر بازهای قدری هم هستن
و محققا که آدمهائی که هر دو اینها رو با هم هستند آدمهای بسیار لجنی هم هستند.بهر حال باید خدمت
این عزیزان عرض کنم که حیف که ما در ایران همجنس بازی نداریم و الا من میدونستم که باید باهاتون
چیکار کنم...
پانوشت:رفته بودم داروخانه یه دوائی چیزی بخرم که به زخمم بزنم. موقعی که رو نیمکت نشسته
بودم تا نوبتم بشه چشمم به این خنزر پنزر هائی که رو پیشخون برا فروش میذارن افتاد, اولش فکر
کردم از این آدمسهای جرم گیر و از اینجور چیزها باشه که دیدم نه اینا همش کاندومه! در انواع و
اقسام و مارکهای مختلف. گفتم ما رو باش! یه عمری فکر کردیم که داریم تو یه مملکت اسلامی
زندگی میکنیم و هممون باید آدمهائی اهل تقوا و خویشتنداری باشیم اما مثل اینکه ایندفعه هم اشتباه میکردم
بهر حال با این شرایطی که هست فکر نمیکنم دیگه درست باشه که من اینجا بمونم و البته جای زیادی هم
برای رفتن نمونده پس احتمالا یا افغانستان برم یا هم که پاکستان.بهر حال تا دیدار بعدی شماها رو به
همدیگه می سپارم. فعلا!

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

سرزمینی برای پیرمردها نیست

دیگه اینکه دائی مادر بزرگم !! فوت کرد.فکر کنم 90 سالی داشت, دیروز که اومد از خیابون رد بشه یه پرایدیه بهش زد .کارش وقتی جوون بود کارگری ساختمون بود و بعدشم که میرفت سر زمینای خودش کشاورزی .بهر حال منظور اینکه نه حقوق بازنشستگی ای داشت نه بیمه ای نه مال و اموالی...هیچی! اما خوب با این مردنی که داشت به مزنهء امروز یه 35 میلیونی واسه بچه هاش گذاشت تا اونام به فیض برسن.چند وقت پیشم یکی از رفیقای خودم بود که به یه پیرمرد کارگره زد و قطغ نخاعش کرد تا یه 70 میلیونی دست بچه هاشو بگیره.خلاصه نتیجهء اخلاقی اینکه هیچوقت نا امید نباشید و از اینکه واسه خودتون و دور بریاتون مفید نیستید احساس سر افکندگی نکنید حالا حالاها واسه جبران وقت هست!
پانوشت:آخ چه بدن اونائی که منو دوست ندارن! به شوخیام نمی خندن ,به سوالام جواب پرت و پلا میدن, تو ذوقم میزنن و اذیتم میکنن. من دیگه باهاشون هیچ کاری ندارم.از این به بعد فقط خودمو محکم میندازم تو بغل کسائی که منو دوست داشته باشن, حتی اگه برای من چنین آدمهائی هیچوقت وجود نداشته باشند....

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

بهشت

شنبه
-سلام شاطر! ببین این فلشی که بهم دادی اصلا کار نمیکنه. مال خودم اما تا میزنم به کامپیوتر اجرا میشه
-بسم الله الرحمن الرحیم.بابا من یه هفته نیست 18 هزار تومن پول این لامصب رو دادم!ببینم داداشت خونه نیست بدی یه چکش بکنه؟
-نه والا بیرونه.
-چه میدونم بهر حال تو دوشنبه جنازه اش رو واسم بیار ببینم چه خاکی تو سرم بریزم
دوشنبه
-سلام چی شد تونستی ازش استفاده کنی؟
-آره داداشم اومد یه کارهائی کرد راش انداخت منکه نفهمیدم چیکار کرد!
-آهان!! دمش گرم. آره بابا منو تو از اون چیزا سر در نمیاریم!
خلاصه که خدا این داداش کوچیکا رو از ما نگیره که تمام کارهای تکنولوژیک ما دست اوناس!
پانوشت:البته هوا اینقدر ها هم سرد نیست, اما خب تو یکی از همین شبها داشتیم تو خیابون راه میرفتیم که وارد یکی از این پاساژهای نوساز که هر روز دارن تو خیابونها سبز میشن شدیم. بر خلاف پاساژهای قدیمی تری که مثلا همین یک ربع پیشش رفته بودیم حسابی گرم بود و خب البته خالی از جمعیت, بعد وسط این پاساژه دیدیم یکدستگاه پلی استیشن2 گذاشتن با یک تلویزیون سونی توی این پکیج های مخصوص, عینهو خارج.دو تا پسره داشتن بازی میکردن که تا ما رسیدیم دیدیم خودشون با روی باز ما رو پذیرا شدن و ما رو به بازی دعوت کردن و به ما اطمینان دادن که بازی کاملا مجانیه و اینکه ما از بس که بازی کردیم خسته شدیم, عینهو سرزمین شرت و فرت! ما هم تا وقتی در پاساژو میخواستن ببندن بازی کردیم و از فضای گرم و مطبوع پاساژ لذت بردیم.خلاصه به قولی اینا رو گفتم که یادم باشه که اگه یه روز مریخیا اومدن روی زمین و ازم پرسیدن که هی تو! جوانیت رو چه جوری گذروندی؟ بهشون بگم که آدم لش و لوشو آسمون جلی بودم که با مرده خوری و ولگردی سعی میکردم چاله چوله های عاطفی خودمو پر کنم!

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

گوسفند گمشده

اون چیزی که دندانپزشکی خطابش میکنن از نظر من همون سلاخیه بیشتر.میرم که دندونامو چک کنم که میگه دو تاش خراب شده بهش میگم:آقا!! منکه روزی 3 بار مسواک میزنم واسه چی باید همهء دندونام خراب بشه؟
میگه: خب! روزی سه بار مسواک رو که باید بزنی, ببینم تو که یهودی و همجنس باز که نیستی؟
میگم:حالا یه وقت ما ایدز نگیریم از این تشکیلاتت؟
میگه:خودت خوب میدونی که آلودگی تو تقصیر ما نیست.تو گناهان کثیفی مرتکب شدی و تقاص اونا رو پس میدی همین!
میگم:میدونی... آخه من هیچوقت موقع ارتکاب به اون جرمها تنها نبودم اما....
پانوشت:ویادی هم کنیم از عیسی:"که سنگ را بالش خود قرار میداد, لباس پشمی خشن به تن میکرد و نان خشک میخورد, نان خورشت او گرسنگی , چراغش در شب ماه و پناهگاه زمستان او شرق و غرب زمین بود.زنی نداشت که او را فریفتهء خود سازد, فرزندی نداشت که او را غمگین سازد, مالی نداشت که او را سرگرم کند, مرکب سواری او دو پایش و خدمتگزار او دستهایش بودند"

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

این بچه ها

امروز با دوستانم ملاقات داشتم آخرین وضعیتمو براشون تشریح کردم و ازشون کمک خواستم یکم شوکه شدند و سعی کردند منو منصرف کنند اما وقتی دیدند که اثری نداره گفتند هر لحظه امکان خروجش از کشور هست و اینکه روی حرف آدمهائی از ایندست نمیشه زیاد حساب کرد, بهشون گفتم همهء اینها رو میدونم اما اصلا واسم مهم نیست.دوست بیخیال ترم که اصلا قصد باور کردن منو نداشت قصهء نهنگهائی رو گفت که در هنگام شکست عشقی خود کشی میکنند بهش گفتم فکر کنم هنوز یه ذره دیگه وقت داشته باشم...
[بخشی از خاطرات محمد مستوفی الممالک دانشجوی ایرانی مقیم پاریس نامبرده پی آیند یک رابطهء عشقی نافرجام در جریان یک درگیری خیابانی بدست معشوقهء دختر مورد نظر در حاشیهء شورشهای خیابانی سال 1968 بوسیلهء ضربات متعدد چاقو کشته شد.جسد او بنا به وصیت خودش سوزانده شد.]
پانوشت:سر ظهر بود و بچه ها داشتن از مدرسه بر میگشتن.چند تاشون از یونولیتهای کنار خیابون بر داشته بودن و داشتن تو سر چند تای دیگه شون میزدن پیش خودم گفتم: نمادهای معصومیت ما اینان؟.البته قد خودشون جنبه شون بد نبود اما راستش از نظر من بچه ها شبیه حشرات میمونن:هیولاهای وحشتناکی که کسی بخاطر جسهء کوچیکیشون متوجه هیبت وحشنتاکشون نمیشه.مخصوصا بچه های ایندوره که جز نق زدن و بهانه گرفتن برای چیزی که میخوان کار دیگه ای بلد نیستند.به هر حال حتی اگه بخوایم این معصومیت نصفه و نیمهء از سر نا آگاهی و کم تجربگی رو هم قبول کنیم باز مانع از این نمیشه که از همراه بودنش با نوع سادیستیکی از میل به بیرحمی چشم پوشی کنیم!

سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

چهار راه مدنیت

یه خیابونی سر راه من نزدیکای خونمون هست که من اسمشو گذاشتم خیابون سانفرانسیسکو. گل و گشاده و تر تمیز و دنج, بعد یه شیب سکسی ای هم داره که همیشه منو یاد خیابونهای سانفرانسیسکو میندازه. خلاصه اونجا یه چهار راهه مشتی ای هم داره که فقط یه چراغ چشمک زن بیشتر نداره, چون لازم هم نمیشه اما امشب وقتی رسیدم به سانفرانسیسکوی محبوب خودم دیدم که بد جوری قفل شده نه چراغی بود و نه افسری خلاصه بستر خوبی مهیا شده بود که همه ذات بدوی خودمونو نشون بدیم نتیجه اینکه چهار راه چنان قفل شده بود که هیچکس نمیتونست رد بشه مام سر راهی که با وجودی اندکی نظم و قانون میشد مشکلشو پنج دقیقه ای حل کرد یه ساعتی معطل شدیم. البته چند تا آدم درست حسابی هم پیدا شدند که سعی کنن به نوبهء خودشون چهار راه رو یه مدیریتی بکنن اما راستش ما وحشیتر از این حرفها بودیم البته یه عده هم که حرومزادگی ارشد خونده بودن و علاوه بر بدویت بوق زدن رو هم در دستور کار قرار داده بودن که خودم یکیشون رو که بغلم بود شخصا گاز گرفتم تا صداش بیفته.خلاصه میمونها اونشب یک شب سرد رو پشت سر گذاشتن تا فرداش یکی پیدا بشه که با کشتن نصفشون نظم و ترتیب رو به بقیشون یاد بده
پانوشت:آقایون! اونهائی که در حق ما خیانت کردند حرف تازه ای برای گفتن ندارند! اونیکه ناگفته ای داره مائیم که تا حالا نجابت کردیم و چیزی نگفتیم:
هزار بار سوختم و دم بر نیاوردم/ آتشی که می سوزاند هر لحظه از نای تا جگرم!

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

پسران مستقل

16:15
-سلام حامد جون هستی بیام این برنامه هه رو ازت بگیرم؟
-نوکرتم, من الان دانشگاهم تو 6 زنگ بزن فکر کنم خونه باشم
-چشم
18:30
-حامد جون هستی من مزاحمت بشم؟
-آقا من 8.5 ,9 خونه ام میتونی بیای؟
-آره خب .. باشه پس اونموقع مزاحمت میشم
20:00
-آقا! شاطر جون من بیرونم ,10:30 ,11 میتونی بیای که من حتما خونه باشم؟
-هان؟؟ باشه چشم همون موقع میام
خب همانطور که می بینید ما قدرت انعطافمون خیلی زیاده که احتمالا رمز موفقیتمون هم همین باشه!
پانوشت:امروز یکی از 20 زن ثروتمند آیندهء دنیا رو دیدم.تو مترو داشت فال حافظ میفروخت تو مردونه با اون قد فسقلیش چنان فالو میذاشت تو دست مردم که یارو جرائت نمیکرد بگه نمیخوام.با خونسردی و اعتماد به نفس کارشو انجام میداد. به یه پسره داشت قالب میکرد آخر کار که پسره میگفت: "بابا منکه ازت خریدم انور نشسته بودم که!",دختره با اون نگاه نافذش فقط پسره رو نگاه میکرد...

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

نسبیت

آشنائی من با قضیهء نسبیت در احمقانه ترین شرایط ممکن انجام شد.یه روز داشت تلویزیون یه برنامهء
فکاهی خارجی نشون میداد که در یکی از میان پرده هاش یه بازیگره که مثلا داشت نقش انیشتن رو
بازی میکرد با مسخره بازی گفت: همه چیز نسبیه!.خب این قضیه به طرزی صادقانه آتشی در
خرمن وجود من انداخت و در آن نسبیت رو پذیرا شدم.نتیجه اینکه هر چی بعدها تو کتاب معارف به
گوش من خوندن که بابا جان اخلاقیات مطلقه و نسبی نیست به خرج من نرفت که نرفت.خب حالا به
فضل الهی نتیجهء این پایمردی خودمون رو هم داریم می بینیم.نیروی انتطامی مملکت هم نسبی گرا
شده و قلیانها رو از سفره خونه ها جمع میکنه اما تو قهوه خونه ها کاری به کارشون نداره!
پانوشت:امروز روز خوبی بود علتش هم این بود که ابرها فوق العاده زیبا شده بودند

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

فروغ در پیاده رو

-ممد بابا یه کم این یوسفو نصیحتش کن.23 سالشه هنوز هیچ کاری نکرده
-خوب حاجی تو اگه سکس نداری پس اصلا برا چی زنده ای؟
-سیگار میکشی ممد؟
-من فقط موقع سکس!
-آهان باریکلا! بین دو نیمه!
خب نکته اش اینه که فروغ هم در مورد سیگار یک چنین نظری داشته و سوالش اینجاست که آیا این دوستان ما هستند که از فروغ تاثیر گرفتند یا این فروغ بوده که جامعه شناسیش مثل همیشه خوب بوده:"و زندگی شاید کشیدن یک سیگار باشد در فاصلهء رخوتناک بین دو هماغوشی..."
پانوشت:رفته بودم پائین شهر.شبم بود.پیش خودم گفتم یعنی دیگه اینجاها امنه الان؟ خب ساکت بود البته, اما به نظرم فعلا با اعدام چند تا گنده لات فقط راه رو برای دور برداشتن نوچه ها باز کردن.مگر اینکه هی بیان و دروشون کنن و دروشون کنن.