دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

یادآوری کامل

یکی از اولین خاطره هائی که من از این دنیا دارم مال وقتی که شش سال بیشتر نداشتم و با مادربزرگم به روستائی رفته بودیم که الان سه نفر بیشتر سکنه نداره, اونموقع نمی دونم چند نفر داشته.اونموقع یادمه که به خونه پیرزنی رفتیم که بلا تشبیه همون مادربزرگ قصه ها بود البته سن و سال من و اینکه نمی تونم یک یاد آوری کامل از اون روز در ذهنم بکنم حتما باعث تشدید این قضیه شده به هر حال همه چیز در ذهن من از فضای اون خونه گرفته تا لباسای اون مادربزرگ قصه گو همه چیز در جهت همون تصویر آرمانی ذهن منه.یادمه که اون مادربزرگ مهربون بلند شد رفت و پس از مقداری جستجو از پستوی خونه اش برای من یک مشت آجیل آورد که الان در نظر من اون آجیل جادوئی ترین چیز ممکن میاد یادم نیست موقعی رو که از اونجا خارج شدیم (همونطور که وارد شدنمونو یادم نیست) اما شاید چیزی که باعث شده که این قضیه هیچوقت از ذهن من خارج نشه اینه که اون مادربزرگ مهربون پس از اون قضیه زیاد در این دنیا موندنی نشد و همون شب از نردبون روی ایون خونش به پائین سقوط کرد... .خدایش بیامرزد

هیچ نظری موجود نیست: