شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

وجدان بیدار بشری

در شبی از شبهای هزار و یکشب داشتم با ماشین از اعماق شب خیابون گذر میکردم که درست در هموون موقعی که باید یه اسب یا گوزن یا همچین چیزی جلوی ماشین سبز بشه ناگهان دختری با سرعت از جلوی ماشین گذر کرد و بدنبال اونهم جوانی به ظاهر مثل خودم اما به باطن دیو سیرت(من هیولام, دیو رو قبول ندارم!)بسرعت بدنبال اون عرض خیابون رو رد کرد و به طرفه العینی دختره رو مثل شکار در چنگال ناپاک خودش گرفت .جوری موهای دختره رو گرفته بود که انگار میخواست پوست سرشو بکنه منم همینجورکه داشتم اونا رو نگاه میکردم از اونجا رد شدم
:بعدش توجیحات شروع شد
گور باباش
بابا اصلا به توچه ربطی داره
بابا شاید داشتن با هم شوخی میکردن
د آخه اگه عقل تو کله اش بود که نمی رفت با این حرومزاده رفیق بشه
اگرم میرفتی جلو اول از همه خود دختره شاکی میشد که اصلا به تو چه ربطی داره
ببینم آخه اون روزه روزش تو رو آدم حساب میکرد که تو بخاطرش خودتو تو این شب تار به خطر بندازی؟
پ.ن.به اون دختره بگید که من و همه کسائی که داشتن از اونجا رد میشدن شرمنده اش هستیم اما احتمالا اگر می تونستیم کاری بکنیم اول اینکارو برای خودمون میکردیم

هیچ نظری موجود نیست: