پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

قصهء ما همین بود

قصهء لیلی و مجنون یه فراز داره که من خیلی دوستش دارم.اونم اونجاست که وقتی یه شکارچیه وضع و حال مجنونو می بینه دلش بحالش میسوزه و بهش میگه من هر جوری شده تو رو به لیلی میرسونم.بعدش میره در چند مرحله با خانوادهء لیلی صحبت میکنه و سعی میکنه که اونها رو با وعده وعید راضی کنه اما وقتی میبینه که نمیشه با لشگری که فراهم میکنه میره به جنگ قبیلهء لیلی اینا.خانوادهء لیلی وقتی این وضعو می بینند شکارچی رو به نزد خودشون دعوت میکنن و میگن مرد حسابی آخه این خون و خونریزی ها چیه راه انداختی تو راضی میشی که ما دخترمونو به یه دیوونه بدیم؟.شکارچی با شنیدن این حرفها تا حدودی تحت تاثیر قرار میگیره و در برگشت اونا رو با مجنون در میون میذاره و وقتی با دیوونه بازیهای مجنون روبرو میشه.یه دفعه به خودش میگه:اصلا به من چه که خودمو معطل این بکنم و اونم میذاره و میره....میدونی صحنهء نا امید شدن شکارچی از مجنون به نظرم یکی از تاثیر گذارترین قسمتهای قصه است.
پانوشت:پیش بینی میکنم سینمای ایران تا 5 سال دیگه بطور کامل ورشکست بشه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

che jaleb tahala nashnide boodam.