شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴

جائی که ما خدمت می کنیم

رفته بودم بانک شهریه ام رو بریزم به حساب که یه دفعه متصدی پشت باجه نظرمو به خودش جلب کرد با یه خونسردی و بی اعتنایی خاصی به کارش مشغول بود معلوم بود که دنیا رو همینجور که هست قبول کرده و از اونائی نیست که الکی نغ بزنه یا اینکه بهش دل ببنده اون کت شلوار مشکی اش با پیرهنی که اونم مشکی بود اما خط های راه راه قرمز داشت در ضمن یه حالت لخت و راحتیم داشت کاملا اون ذهنیتی رو که من نسبت بهش داشتم تائید میکرد چنان تند تند پولها رو میشمرد وارقام رو تایپ میکرد که دیگه انگار اینکارها هم مثل انگشتهاش جزئی ازوجودش شده پیش خودم فکر کردم که اگه فیلمساز بودم صد درصد بهش پیشنهاد بازی توی فیلممو می دادم قضیه وقتی جالبتر شد که یکی اومد که قبض برقشو بده که اون بهش گفت که برق رفته و تا ده دقیقه دیگه کامیوترها هم باید خاموش بشه یه دفعه انگار دچار یه استرس خفیفی شد رفت اون پشت یه قدمی زد و یه سیگاری روشن کرد و برگشت با سرعت و جدیت دوباره مشغول به کار شد ایندفعه برای صرفه جوئی در مصرف برق اضطراری از پول شمار هم استفاده نمیکردن همکارش اومد کمکش و دستی پولها رو میشمرد اونم در حالیکه بطرز بسیار جالبی سیگار میکشید به کارش ادامه میداد وقتی که نفر جلوئیم نهصد هزار تومن چک پول بهش داد یه دفعه توجهش جلب شد و ازش پرسید :چقدر زیاد چی میخونی مگه؟ اونم گفت خب دیگه کارشناسی ارشده- ادبیات فارسی
ما که لیسانس گرفتیم این شدیم حالا نمیدونم شما با این فوق چی میشید به نظرت می صرفه با اینهمه هزینه؟
ای بابا ما این مدرکو میخوائیم قاب کنیم بزنیم به دیوار
راستی تومیتونی کلیله و دمنه رو ترجمش کنی؟
پسره با خنده گفت ول کن بابا و قبضشو گرفتو رفت

هیچ نظری موجود نیست: