سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۶

جناب سیب منتظر نیوتن بود

اونروز, روز شاهکار سارا بود. از 5 تا بوتیک 5 قلم جنس کش رفته بود و 500 هزار تومنی رو شاخش بود, ایندفعه قصد فروش نداشت, اونا رو واسه مصرف شخصی میخواست, همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا این که سوار تاکسی شد و راننده تاکسی هم پیچید تو یه کوچه باغی و به اتفاق دوستاش حسابی از خجالتش در اومد ,اونها از کیفش هم غافل نبودند با این تفاوت که اونها این لوازمو واسه مصرف شخصی نمیخواستن...(اقتباسی از یکی از داستانهای آلیسیا گیفورد)
پانوشت:پیداش کردم! فیلم مورد علاقهء بچه گیهامو پیدا کردم! ایناهاش!فکر نمیکنم بیشتر از 8 سالم یوده باشه وقتی این فیلمو دیدم اما از اون موقع تا حالا تقریبا 50% صحنه هاش بطور کامل تو ذهنم مونده بود خیلی دوست داشتم بدونم اسم این فیلم چی بوده تا اینکه تلویزیون بالاخره دوباره پخشش کرد هنوزم به نظرم عالی و هیجان انگیز اومد.حالا به این هم کاری ندارم که از یه چیزی حدود 120 هزار نفر رای دهندهء imdb فقط 120 نفر این فیلمو دیدن و تازه همونها هم نپسندیدنش.واقعا دیدن این شاهکار گمنام و کم ادعا واسم حکم یه مکاشفه رو داشت
جملهء مورد علاقه: آقایون! ما سازمانی برای کمکهای بشر دوستانه نیستیم! کشت و کشتار شغل ماست

هیچ نظری موجود نیست: