دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵

عنینی

یاد اون قصه ای میافتم که پادشاه یک شهر که همیشه شب اول ازدواج زوجهای اون شهر زودتر از داماد دست بکار می شده و کارو یکسره میکرده به نصیحت یه پیرزنه که اونجا بوده گوش میکنه و بجای اونکار با پیرزنه میرن تو حرمسرای خودشو می بینن که هر کدوم از غلامهاش با یکی از زنهای حرمسرا خلوت کردن و یکی از زنها به غلامش میگه که چرا امشب هیچکاری نمیکنی؟اونم میگه :نمیدونم,امشب عنین شدم! حالا حکایت ما هم شده حکایت اون غلامه

۳ نظر:

شقايق گفت...

ajab hekayaT. merC emrooz ye kalameye jaDde yadam dadi..midooni age man padeshah boodam hatman haramsara dashtam bedoone gholam! :D

ناشناس گفت...

هوووووم، زیاد بد نیست حسش

ناشناس گفت...

ee ke vagofti yani che?????????????