جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

اولین تپشهای عاشقانهء قلبم

به حق که یکی از احمقانه ترین و مزخرفترین تجریبات زندگیم رفاقت با دختری بود که از انجماد مغزی رنج میبرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشت.در تنها موضوعی که میشد چند دقیقه باهاش صحبت کرد شرح ساز و کار دانشگاه غیر انتفاعیه مزخرفش بود و اگه دروغ نگم یه سوال احمقانه که بدجوری تو مخ بود اونم اینکه وقتی بهش گفتم که خونهء خرابمون در نزدیکیه یکی از اتوبانهای تهراته مرتب میگفت:من نمیدونم که شما چه جوری شبها بغل اتوبان خوابتون میبره.دائیم اینا که خونشون همونجاهاس شبها زن دائیم میاد تو هال میخوابه!(نمیدونم چرا نمیخواست بفهمه که احتمالا زن دائیش یه همجنس بازی ,چیزیه).البته باید بگم که من اینقدرم احمق نبودم که چنین رابطه ائی رو شروع کنم ,یه ذره خریت کم داشتم که اونم رفقا بهم قرض دادن.خلاصه آخرشم که ....ما به همه گفتیم ما به هم زدیم شمام بگید به هم زده خوبیت نداره

هیچ نظری موجود نیست: