جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

هذیان دم مرگ

و من فراموش کردم: امید به پیدائی عشقی محتوم در کالبد متعفن خویش را ، امیدی به باروری نیست و این گرگ حسرتخوار در دورترین غارها سراغی از مردمان خوشبختی خواهد گرفت که روزگاری دوستش می داشتند

برادران!من به فرمانروائی این سرزمین احتیاجی ندارم بوی یک مشت از خاکش هم مرا مست خواهد کرد، به کشاورزی در این ملک نیازی نمی بینم، اشکهایم آنرا بارور خواهد کرد، به زندگی در این سرزمین احتیاجی نیست، آوارگی از اینجا هم افتخار آمیز خواهد بود. شمشیر هایتان را زمین بگذارید، که این نوزاد را به نامادری هایش سپردیم

۱ نظر:

Jozeph گفت...

sale khubi dashte bashi aziz