یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

لیالی قدر

در شبی از شبهای قدر به جای اینکه بریم مسجد به همراه رفقای مشفق در کوچه ای نشسته بودیم و اندکی بحثهای اسلامی میکردیم (برا این گفیتم که نگید مثل لشها داشتن تیکه های سکسی تعریف میکردن.نه!اون یه شب این قصه ها به فضل الهی تعطیل بود) آره!.در این احوال بودیم که شب قدر باید چیکار کرد و چیکار نکرد و ... که دیدیم شاهد از غیب رسید و یه پراید اومد دم در این دخترای دانشجوی محل که با هم برن احیا!. ما هم گفتیم بابا سال سیصد و شصت و پنج شب داره جون من نمیشد یه امشب ثواب نمیکردین؟ که در همین حال روح حضرت سعدی وبلاگ نویسهای آبکی شیراز رو ول کرد و اومد سر وقت ما که: بیشعور اون موقع که من به بابام اون حرفها رو زدم ما پاشده بودیم که نماز بخونیم.حالا تو خودت احیا که نمیری,غیبت مردمو هم که میکنی هیچی,تهمت هم بهشون میزنی؟

هیچ نظری موجود نیست: